عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

شیرین ترین لحظه زندگیم

  اولین نگاه عرشیا شیرین ترین لحظه زندگی پسرم الان ساعت 9:50 روز14/12/89 که من وخاله عاطفه  پشت در اطاق عمل مضطرب ونگران سلامتی تو ومامان بودیم که انتظار بسر رسید وخبر خوشی که خانم پرستار در ساعت9:55 به ماداد خبر از سلامت هر دو تاتون بود به جرات میتونم بگم شیرین ترین لحظه زندگیم بود بعد از تحویل لباس به خانم پرستار که مامان از قبل برات خریده بود این عکس را از پشت شیشه اطاق نوزادان گرفتم چیزی که هرلحظه جلوی چشمم هست اینه که به محض اوردن تو زل زدی به من در عکست هم پیداست  دراین لحظه فقط شکرگزار خدابودم که یک پسر تپل مپل به ما هدیه کرده بود وهیچ وقت این لحطه فرا...
12 آبان 1390

واکسن شش ماهگی عرشیا

عزیرم شش ماهگیت مبارک دیروز رفتیم مطب دکتر صبور توی خیابان گیشا تا واکسن شش ماهگیتو بزنه بعد چکاب همیشگی تو دستهای دکتر گرفته بودی ول نمی کردی دکتر گفت ماشالله برو تو قویترین مردان شرکت کن.بعدش رفتیم داروخانه پایین مطب که یک استامنیفون بگیرم .خانم دکتر داروخانه تا تورا دید گفت میشه پسرتون بغل کنم بعد گفتش وای خدا چه پسر نازی آخه خیلی توپول مپل وسفید شده بودی خلاصه تورا برد پیش همکاراش  توهم فقط نگاشون میکردی .بعدش رفتیم خونه  خداراشکر ایندفعه زیاد اذیت نکردی فقط یکم تب میکردی اونم با استامنیفون رفع میشد برعکس واکسن چهارماهگی که یکهفته مریض شدی اومدیم خونه چند تا عکس ناز گرفتم که دوتاشو تو وبلاگت ...
12 آبان 1390

اتل متل توتوله...

      اتل متل توتوله                     بچه خوب چه جوره؟      بچهء خوب مهربونه                  لباش همیشه خندونه      بچهء خوب مودبه                   منظم و مرتبه                  به هرکجا که میره             سلام یادش نمیره بچهء خوب تمیزه                 پیش ه...
8 آبان 1390

میرم یه ماشین بخرم!!!!

پسرم امروز هوا خیلی سرده و بارون هم میباره . از اونجایی که تودیگه دلت شیطونی های بیشتری میخواد و بابا هم در طول هفته وقت خرید کردن نداره تصمیم گرفتیم بریم خیابون بهار تا برات روروک بخریم . حالا باید اولین لباس گرم سال90 رو می پوشیدی و من نمیدونستم با کدوم لباس راحت تری واسه همین یکی دو دست لباس پوشیدی تا تصمیم بگیریم کدوم بهنره ، ولی عزیزم به نظر من با همشون باحال بودی بالاخره یکی شو بابا انتخاب کرد و شال و کلاه کردی و راه افتادیم.   خلاصه بعداز چند ساعت جستجو تونستیم یه روروکی که خودتم خیلی دوستش داری رو بخریم وای که تو چقدر از دیدنش خوشحال شدی توی همون مغازه سوار شدی و شروع کردی ...
6 آبان 1390

با من حرف بزن....

فرشتهء من امروز خیلی دلم گرفته ،آسمون هم ابری و داره بارون میباره شاید واسه همین که من یه کم غمگینم دیگه حوصلم سر رفته دلم میخواد با یکی حرف بزنم ،اما کسی نیست. مامانی ، از صبح هر چی برات حرف میزنم فقط میگی هه هه بمیرم برات که نمیفهمی من چی میگم .کاش میتونستی با من حرف بزنی .دلم میخواد یکی کنارم باشه تا هروقت که خسته شدم از تو مراقبت کنه و من با اون حرف بزنم و روزمون شادتر از اینی که هست بشه اما ما فقط سه نفریم  من و تو و بابایی . صبحها هم که بابا ساعت شش میره وساعت هشت شب خسته برمیگرده خونه پس من میمونم و تو . عزیزکم زودتر بزرگ شو و برام حرف بزن تا روزهای تکراری از بین بره.   ناز گلم دلم از با تو بودن عادت...
5 آبان 1390

خواب شیرین عرشیاو لالایی مامانی

عشق مامان و بابا  اولین شب تولدت چقدر معصومانه وشیرین خوابیده بودی وبابا ازاین  فرصت استفاده کرد چند عکس یادگاری ازاین چهره معصومت گرفت وبه یاد اون شب شیرین  در بیمارستان  این عکس را قاب کرده  ودر اطاقت آویزون کردیم تا هر لحظه به باد خاطرات شیرین اون شب باشیم. وشکرگذاردرگاه  پروردگار.   لالالالا کلاغه  پرکشیده   پریده تا دم لونه ش رسیده   توی لونه ش یه دونه جوجه داره   نی نی کوچولوی دردونه داره   کلاغه می خونه لالالالایی   بابای جوجه ام،الان کجایی؟   بیا ...
5 آبان 1390