عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

آقا ماهی منو نخور.

دیشب با مامان جون و بابا جون رفتیم فروشگاه عرشیا(حامی). تا میتونستم لابه لای قفسه ها دویدم و بازی کردم .اونقدر بازی کردم و گرمم شد که مجبور شدم یکی یکی لباسهامو در بیارم که دیگه رسید به یه تیشرت . خواستم اونهم در بیارم که با یه مامان خشمگین مواجه شدم حالا بگذریم بالاخره رسیدیم به قسمت موجودات زنده که خیلی دوستشون دارم . وقتی اندوشکمو(انگشت) میبردم جلو همشون میخواستن اندوشکهای کوچولوی منو بخورن منهم فرار میکردم. خیلی خوب بود ماهی ها دوستتون دارم . اما نمی دونم چرا آقاهه بعضیهاشونو کشته بود . مامانم میگفت کاره اقای صیاده ،من که نفهمیدم .اما دوست نداشتم. اینجا هم مامان جون میخواست از من عکس بگیره ولی من میترسیدم اونها بیان منو بخورن و...
12 آذر 1392

کلمات شیرین و دلنشین

این کلمات که در کنار جملات زیبای تو شنیده میشه خیلی برامون جذاب و دلنشین و هر وقت که خوابی و صدات تو خونهه نمیپیچه مامان با تکرار اونها کلی میخندم . قالقامه= قابلمه اندوشک=انگشت تصادث=تصادف آده=اره گوش نمیدم=نمیشنوم اما درکنار این کلمات جملات و شعرهای زیبایی بلدی که آدم انگشت به دندون میمونه .حس شاعری رو که نگو .از خودت یه شعرهایی میگی و قافیه هایی میسازی که هرکی ندونه فکر میکنه شاگرد سهراب سپهری بودی.نمونش بابام به من عیدی داد                یه توپ دیگه عیدی داد یا این یکی الا کلنگ و تیشه         ...
4 آذر 1392

ذهن خلاق

از اونجایی که عشق مامان به نقاشی و درس و مشق خیلی علاقه داره و این استعداد از در و دیوار خونه تراوش میکنه بالاخره شاهدونه خونه ما تصمیم گرفت اولین نقاشی از ذهن خلاقش رو به روی صفحه بیاره و مامان و ذوق زده کنه . الهی قربون اون دستای نازت بشم که همه چیز رو بزرگ میکشی و میگه آخه من قویترین مَردَم باید گنده بکشم. بوس بوس . این نقاشی از دستاوردهای خودت که مامان اصلاً تو کشیدنش بهت کمک نکردم عزیزم. ...
27 آبان 1392

زنگ صدات تنهاییم و شکسته

  گل پسرم ، آی گل گلدون من شیرین من ، شکرِ شکردون من صورت تو ماه تو ایوون من چشمهای تو ، آئینه و شمعدون من حرفهای تو شیرین تر از جون  من قدو بالات ،سرو تو باغ نشسته ناز و ادات ،خرمن دسته دسته شیطنتات ،با مزه مثل پسته زنگ صدات، تنهاییم و شکسته مهربونیت ،چشم دلم رو بسته   ...
15 آبان 1392

13آبان

امروز ١٣ ابان مصادف با روز دانش آموزه و عرشیا میخواد به از همینجا به دختر و پسر خاله ها و عموها و عمهاش تبریک بگه و براشون آرزوی موفقیت کنه البته عرشیا هم برای اینکه از قافله جا نمونه امروز به راهپیمایی رفت و به جای شعارهای بد فقط پرچمشو تکون میداد و دادمیزد ایران،ایران،ایران گل پسرم فکر میکرد رفته استادیوم و فوتبال تماشا میکنه. ...
13 آبان 1392

دریاچه چیتگر

از اونجایی که عشق مامان ،عاشق آب و دریاست بابایی برای خوش آمد پسر هر از چند گاهی مارو به دریاچه چیتگر میبره که عرشیا جونم از دیدن و گشتن توی یه همچین جایی لذت میبره مخصوصا اگر همراه عمو باشه که دیگه از کنترل خارجه . اینهم یه عکس از نازنینم در قایق پدالی که البته دو،سه دقیقه بعدش به خواب رفتی و مثلاً ما به خاطر تو سوار قایق شدیم. ...
13 آبان 1392

فرشته مامان

نازنینم،قبل از هرچیز از اینکه یه مدت نتونستم خاطرات قشنگت رو بنویسن ازت معذرت میخوام. شاهدونه جونم، توی این مدت خیلی تغییر کردی . حرفهای زیبا و کلمات شیرینت زندگی رو برای منو بابایی شیرینتر کرده و روزهارو زیباتر. کلی شعر و کلمات انگلیسی یاد گرفتی. اعداد انگلیسی رو از ١ تا١٠ کامل و صحیح تکرار میکنی . با بچه هایی که اخلاق بد دارن بازی نمیکنی و نصیحتشون میکنی . یه جورایی عشقی عزیزم. هر روز هم دلت برای عمو و دایی تنگ میشه و منتظری بیان پیشت.خلاصه یدونه ای دردونه ای عزیزم.
27 مهر 1392

عرشی طلا در سفر

دو هفته ای هست که مامان و پسر طلا در مسافرت بسر میبرن اونهم بدون بابا جون ، روزهای اول یه جورایی پسر طلا سر گرم بازی با بچه های فامیل بود و خیلی دلتنگ بابا جون نبود اما حالا که دیگه روزها و بچه ها براش تکرارای شدن تا فرصت میکنه میگه بابایییییییی بیا منو ببر خونه مامانی . خیلی دلم برات میسوزه بالاخره من نفهمیدم تودوست داری تنها باشی یا با بچه ها باشی . اما از این حرفها که بگذریم باید بگم که توی این سفر هم خاطرات خوب بود هم حوادث بد ، خاطره های خوب این بود که با بچه ها پارک رفتی و بازی کردی و کلی از این خونه به این خونه به من و تو خوش گذشت . خاطره بد این که یه روز در حین رقصیدن یهو پات پیچ خوردوزمین خوردی و حالا چند روزه که لنگون لنگون راه میر...
27 خرداد 1392