عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

عرشیا خوش تیپ

نازدونهء مامان اماده شده که بره بیرون اما قبل از رفتن کاملا حواسش به تیپش هست و میخواد ببینه که همه چیز مرتبه یا نه . اول یه نگاهی به وسایل ارایشیت میندازی تا ببینی کدومش به دردت میخوره: بعد از انتخاب بهترین گزینه موهاتو شونه میکشی : قربونت بشم که همیشه از پشت به جلو موهاتو شونه میکشی .مامان واسه موهات بمیرم عزیززززززززززم.   ...
15 دی 1391

میخوام

عزیزیم از وقتی که برنامه عمو پورنگ رو میبینی یا بقول خودت دودو افندی، از سلطان یاد گرفتی که هر چی رو میبینی بگی میخوام. گل روز رو داری با میخوام سپری میکنی مثلا شکلات میخوام، برف میخوام ، ماشین میخوام، باباجونم میخوام، ویدا میخوام، پارک میخوام  و کلی میخوامهای دیگه که به ماهی رسیدو هدت گیر کرد طوری کهه حتی تو خواب و بیداری میگفتی ماهی میخوام، خلاصه دیروز مامانی رو مجبور کرد که بردارم ببرمت جایی که ماهیهای آکواریومی میفروشن کلی به ماهیها نگاه کردی و منم یدونه ماهی کله شیری برات خریدم آوردمت خونه وقتی که رسیدی خونه ماهی رو انداختم تو تنگ و تو هی با ماهی بای بای میکردی و قصه میخوردی که مامان جونم ماهی بای بای نمیکنه. برا شعر میخ...
6 دی 1391

تاب بازی دوشت دالم.

با سرد شدن هوا و کم شدن تفریحات، عرشیا جونم دیگه حوصلش تو خونه سر میرفت با هیچ اسباب بازی یا کارتونی نمشد شادش کرد واسه همین منو بابایی تصمیم گرفتیم واسه سر گرم شدن گل پسر براش تاب بخریم تا شاید انرژیش یه کوچولو تخلیه بشه و دست از بد اخلاقی برداره . خلاصه جمعه گذشته با هم رفتیم و براتش تاب خریدیم که کلی هم خوشش اومدو مداوم میادو میگه مامانی تاب بازی میکنم. تاب باژی دوشت دارم. و حالا دیگه مامان یه شغل جدید داره و اونهم اینه که واسه و تابت بده. اینهم عکست موقع خوشحالی تاب بازی. ...
25 آذر 1391

پاییز یاد آورد خاطرات کودکی...

  کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ، چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ، شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من ... همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته پیش رویم چهره تلخ زمستانی جوانی پشت سر آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم ...
21 آذر 1391

چی میخوری؟

پسر عزیزم  ، سلام یا به قول خودت دلام امروز داشتم به عکسهایی که بابایی چپ و راست از ناز پسرش میگیره نگاه میکردم . گفتم شاید بد نباشه بدونی که چه غذایی رو تو بیست ماهگی از همه بیشتر ترجیح میدی و همش سرت تو کابینته و بسته هاشو میاری بیرون و به من میگی مامانی کامونی بپز (ماکارونی) وقتی هم که من توجه نمیکنم خودت میری قابلمه کوچولوت رو میاری و میذاری رو اجاق بسته ماکارونی هم میزاری روش تا واسه خودت ماکارونی بپزی . الهی دورت بگردم که از الان آشپزی میدونی. ولی واسه مامان هم بد نشده چون هر وقت که میبینم نمیتونم بهت راحت غذا بدم و از غذا فرار میکنی برات ماکارونی میپزم و بی دغدغه میشینی و میخوری البته به طرز فجیح. چون بعدش باید کل لباست عوض بشه ه...
14 آذر 1391

عرشیا بدو پیشی بدو.

نازنینم چند روز پیش من و تو بابایی دیدیم آسمون آبی و هوا خیلی خوبه گفتیم بریم بیرون که ناز پسر یه هوایی بخوره و تو پارک بازی کنه  وقتی که رسیدیم پارک جنابعالی یه کوچولو بازی کردی و در حین بازی یه گربه بدبخت رو دیدی . حالا مگه یه جا بند میشدی . هر جا گربه میرفت تو هم دنبالش بودی منهم دنبال تو و باباهم دنبال من خلاصه تموم ساعت یا تو دنبال گربه بودی یا گربه دنبال تو خلاصه ماهم بعد از کلی اینور و انور دویدن با هزار کلک از پارک آوردیمت بیرون تا شاید گربه یه کم آروم بگیره. ...
14 آذر 1391

حکایت پسر شجاع.

سلام نازنین مامان ،چند وقتی میشه که کمتر میتونم بیام و از شیرینکاریهات بنویسم ،آخه جدیداً اونقدر شیرینکاریهات زیاد شده که تمام وقت مجبورم آب قند بخورم.  حالا چند تا کارهای خارق العاده جنابعالی رو نشون میدم تا دوستای خوبی که میگن چرا پیدا نیستی تو رو احساس کنن هر چند میدونم همه هم سن و سالهای تو همینجورین. عرشیا در سطل زباله: عرشیا در حین موزیک زدن اونهم با این آلات موسیقی:  عرشیا داور میشود البته داور فوتبال دستی فقط یه کوچولو زمین بازی براش تنگه: خانه دل انگیز میشود. یکی بگه کدومشون عرشیاست؟ حالا عرشیا نیست . کجایی کجایی ؟اقا خوابش میاد دمکنی هارو برداشته و میخواد بخوابه اونهم گوشه اشپزخونه: ای...
15 آبان 1391