عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

من بی پدری ندیده بودم ، سخت است کنون که آزمودم

  بنال ای دل که من بابا ندارم به سر آن سایه طوبی ندارم بنال ای دل شدم تنهای تنها انیس و مونس شب‌ها ندارم بنال ای دل که شادی از دلم رفت چو غنچه خنده بر لب‌ها ندارم     روی یک تخت چوبی، بد حال، چشمهایی که گودتر می شد اشکهایی که حلقه می بستند، قرصهایی که بی اثر می شد عصر یک روز سرد زمستان، آخرین سرفه در فضا پیچید آخرین برگ از درخت افتاد، پدر آماده سفر می شد         چه شبها تا سپیده درد کشیدی ندای یا علی، یا رب کشیدی بخواب آرام، پدر جان در مزارت که پایان شد تمام دردهایت     &nb...
18 اسفند 1392
12021 0 14 ادامه مطلب

عشق مامان و بابا

کلا با این عکس حال میکنم . بوس بووووووووووووووووووس بوس بوس بوس عرشیا وروز برفی بازی با دوستان که یک تنه حریف همشون بودی. ایجوری خالی کردن فرقون پر از برف رو خودت... اینجوری پلیور و کلاهی که مامانی بافیده با فیگورهای زیبات.ایجوری قویترینی. ایجوری درسخونترینی. ایجوری موقع غذا وقتی تی وی روشن باشه ماتت میبره .اینجوری بعد از کلی صدا زدن غذا رو نشونم میدی. اینجوری ...
16 بهمن 1392

روزهای من

سلام به همه دوستای مثل خودم کوچولو: من و مامانی هر روز باید بریم تو اتاقم و کلی کتاب بخونیم .البته مامان جون برام میخونه و من هم تکرار میکنم . تازه کلی از کتابهامو حفظم و از رو شکلهاشون داستان رو تعریف میکنم . از شعرها که نگو و نپرس تند تر از مامانی میخونم و مامان رو خوشحال میکنم . از ماشین بازی و خونه سازی که کم نمیارم . بعضی وقتها مامان میگه عرشیا لطفاً بسه. اسباب بازیهاتو جمع کن . منهم میگم لطفاً بسه نیست!!!!! مامان بد من عرشیا نیستم آقای پلیسم الان تورو جریمه میکنم میبرم زندان.بعد هم یه برگه جریمه مینویسم و به مامان میدم. در طول روز کلی مامانی جریمه میشه . اما وقتی میبینم واقعاً مامانی خسته شده میرم و بوسش میدم میگم . عرشیا چه پ...
29 دی 1392

مامان شب یلدا رو بیار دیگه...

مامان میگه امشب شب یلداست باید باهم بریم خونه پدربزرگ تا دور هم بشینیم میوه و آجیل بخوریم و قصه بخونیم و شادی کنیم و بعد هندونه بیاریم وسرشو ببُریم و با هم بخوریم ولی چون خونه مادربزرگ خیلی اون دور دوراست پس من و تو و بابایی باهمدیگه شب یلدا رو جشن میگیریم. من هم از صبح به همه زنگ زدم و گفتم : هندونه بیار قاچ کنم       لپتو بیار ماچ کنم خلاصه شب شدو بابایی اومد خونه و برام کلی خوراکی گرفت من هم به کمک مامان میز شب یلدارو چیدم وهی به مامان میگفتم مامان جونم شب یلدارو بیار دیگه  مامان هم هی میخندیدو میگفت این شب یلداست دیگه پسرم ،به هرحال ماکه نفهمیدیم کی کجاست و یلدا کدوم بود ولی به م...
3 دی 1392

یلداتون مبارک

  سي ام آذره و يک  شب زيبا يه  شب بلند به اسم شب يلدا شب شب نشيني و شادي و خنده شبي که واسه ي همه خيلي بلنده همه ي اهل خونه خوشحال و خندون آجيل و شيريني و ميوه  فراوون شب قصه گفتن و ياد قديما قصه ي لحاف کهنه ي ننه سرما شب يلدا که سحر شد،فصل پاييز ميره جاي پاييز رو زمستون مي گيره ننه سرما باز دوباره برمي گرده کوله بارش رو پر از سوغاتي کرده   ...
30 آذر 1392

سرماخوردگی

دوسه روزه که حال ندارم همش سرفه میکنم و خواب آلوام. هر روز به مامان میگم دیدی تو چه مامان بدی هستی . مامان میگه چرا عزیزم ، میگم منو بردی بیرون مواظبم نبودی سرما خوردم . مگه نگفتم من بیرون نمیام میخوام کارتون انگلی برد (انگری بردز)نگاه کنم . دیدی چیکار کردی حالا  من ناراحتم (با چهره اخمو)با شما قهرم. بولو(برو) از اتاقم بیرون.مامان بد. عرشیا به مامان:دوست ندارم برم دکتر آخه اقای دکتر  آمپول میزنه ،خب ،بگو خب !!،بعد شکلات میده دندونامون خراب میشه باید مسکاف(مسواک)بزنیم. تو به من ویتامین بده من زود خوب میشم.   ...
16 آذر 1392

عروسی

چند وقته هر روز فیلم عروسی مامان و بابا رو میبینم.خیلی خوشم میاد ولی هر چی نگاه میکنم خودم روپیدا نمیکنم . مامان میگه تو پیش خدا بودی بعداً اومدی تو شکمم. دیشب موقع خواب یه گل رو دیوار دیدم که مثل گل مامان تو عروسیش بود . گفتم مامانی مثلاً امشب عروسی تو  و باباجونه اونهم گلتونه مامان گفت پس تو کجایی منهم گفتم تو منو بخور من برم تو شکمت دیگه. مامان هم کلی قربون صدقم رفت . مامان: الهی قربون این پسر ناز و خوب و مهربونم . الهی دورت بگردم بیا بخورمتت بری تو شکمم عشقم . هاااااااااااااااااااام خوردمت. ...
15 آذر 1392

هوا سرده عرشیای من بیا توو !!!

هر روز وقتی دلم برای آب بازی تنگ میشه و میخوام خودم رو سرگرم کنم مامان این جمله رو که اصلاٌ دوست ندارم بشنوم به من میگه. منم چون زورم به کسی نمیرسه مجبورم گوش بدم و خودم رو با یه چیزایی سرگرم کنم . خیلی با خودم فکر کردم که چه جوری مامان رو راضی کنم . تا اینکه ایندفعه که مامان این جمله خیلی دلگیر کننده رو گفت منهم بهش گفتم . مامان جونم دوست دارم تو به من آب بدی من ماهی بگیرم .بیرون نمیرم سرما بخورم خواهش میکنم! مامان هم که انگار میخواست از دست نق زدنهای من خلاص شه، توی یه ظزف آب ریخت و دادش به من، منهم سریع یه ملاقه و دوتا ظرف دیگه پیدا کردم و ماهی انداختم توش و به بهانه ماهی حسابی آب بازی کردم. البته آخرش تمام قالی آشپزخونه و لباسهامو خ...
12 آذر 1392

دستم میخواد پرواز کنه

دیروز که از خوب بیدار شدم احساس کردم دستم میخواد پرواز کنه و از من دور شه . به مامان گفتم ، اونهم گفت که عزیزم دستات خواب رفته !! منهم گفتم مامانی دستمو کجا بخوابونم ، مامان خندیدو گفت عشقم پیش خودت بخوابون .منهمم رفتم و رو مبل دراز کشیدم دستمو گذاشتم رو بالش تا بخوابه . اما نمیدونم چرا مامان فقط میخندیدو بوسم میداد .مگه خنده داره ؟ ...
12 آذر 1392