عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

سرماخوردگی

دوسه روزه که حال ندارم همش سرفه میکنم و خواب آلوام. هر روز به مامان میگم دیدی تو چه مامان بدی هستی . مامان میگه چرا عزیزم ، میگم منو بردی بیرون مواظبم نبودی سرما خوردم . مگه نگفتم من بیرون نمیام میخوام کارتون انگلی برد (انگری بردز)نگاه کنم . دیدی چیکار کردی حالا  من ناراحتم (با چهره اخمو)با شما قهرم. بولو(برو) از اتاقم بیرون.مامان بد. عرشیا به مامان:دوست ندارم برم دکتر آخه اقای دکتر  آمپول میزنه ،خب ،بگو خب !!،بعد شکلات میده دندونامون خراب میشه باید مسکاف(مسواک)بزنیم. تو به من ویتامین بده من زود خوب میشم.   ...
16 آذر 1392

مامان وپسرطلا

عزیز دلم،چیزی تا جشن تولد دوسالگیت نمونده و مامان یه ماهی هست که مشغول برنامه ریزیه،البته توهم نقش مهمی تو این برنامه ریزیها داشتی ، مثلا توی انتخاب تم تولد کمکم کردی ، موقع طراحی مزاحم مامان نشدی ، هر روز با آهنگهای شاد میرقصی و میگی برام تولد مبارک میگیری مامان جونمی. دستمال کاغذیهارو پاره پاره میکنی و میریزی رو مامان و میگی تولدم مبارک ،فوت کن ، زنده باشی. خلاصه از هیچ کمکی دریغ نمیکنی عزیزم .مامان هم میخوام امسال برات یه تولد خوب بگیرم آخه پارسال به خاطر نزدیک بودن روز تولد تو با عروسی دایی حمید مامانی به نفع دایی کنار اومدم و جشن نگرفتم فقط یه کیک کوچیک گرفتیم و من و تو بابایی با هم تولد گرفتیم و کیک خوردیم اون موقع شما هم فوت کردن بلد ...
28 بهمن 1391

روزهای بهاری

سلام جیگر مامان. این روزها نمیشه که هر روز بیام و برات خاطرات زیبات  رو بنویسم انگار هرچی بزرگتر میشی مامان بیشتر از قبل وقت کم میارم. آخه منتظر میمونم تا بخوابی . من یواشکی بدون سر و صدا بیام سراغ وبلاگت ببینم چه خبره . آخه اگه بیدار شی دیگه هیچ کاری نمیشه کرد فقط باید مواظب جنابعالی باشم تا خرابکاری نکنی و سراغ چیزهای خطر ناک نری. به هر حال با تمام شیطونیهات این روزها خیلی خوش میگذره هر روز غروب با هم میریم پارک تو با بچه ها بازی میکنی و همش دوست داری با همه دوست بشی . اسباب بازیتو میدی به دیگران و از اسباب بازی اونها استفاده میکنی خوب بلدی چطور سرشون کلاه بذاری . عاشق دوچرخه و ماشین برقی هستی و هر جا ببینی میگی هن هن یعنی سوار شم . ...
6 خرداد 1391

روزمادرمبارک

عاشقانه ترین غزل مادر، تو کتاب نامکتوب مرارت هایی، تو دیوان محبت هایی، تو ناب ترین واژه شعر خلوصی؛ تو بلندترین داستانِ حماسیِ ایثاری. ای قصیده بلند عشق؛ ای عاشقانه ترین غزل؛ ای مثنوی رنج ها؛ تو بیت الغزل از خودگذشتگی هستی؛ تو قافیه احساس قلب منی؛ تو منظومه بلند فضیلت هایی تو بهترین بیت رباعی محبتی.مادر، شعر وجود تو را، واژه واژه می نوشم و رعناترین غزال غزل هایم را به سویت روانه می کنم. دو بیتی های احساسم را همراه با شادمانه ترین ترانه فصل های زندگی ام، نثار دل بهاری ات می کنم. ای بهترین شعر زندگی، روزت مبارک باد زلال هرچه عشق مادر! تو پروانه دشت ایثاری؛ شمع فروزان محفل مایی؛ تو عطر خوش بوی همه گل هایی. در ژرفای دیدگانت، رود...
23 ارديبهشت 1391

♥♥روز به روز تا آنروز♥♥

فرشته خوبم ،مهربونم،همدمم،امیدم،مونسم ،ای تنها امید زنده بودن، ای شکلات ،ای هلو، ای شفتالو می دونی چقدر دوستت دارم . میدونی که بی صبرانه منتظر روز تولدتم، میدونی مامان چقدر روزهای سختی رو برای دیدن اون روز گذروندم، میدونی که چه چیزهایی رو برای رسیدن اون روز زیبا تحمل کردم و حالا دوباره قراره بیاده تمام سختی های به تو رسیدن و تمام لحظه های خوب و بد منتظر تو بودن اون روز زیبا رو جشن بگیریم روزی که شاید برای من و بابایی غیر قابل تصور بود عزیزم از حالا تا اون روز زیبا لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه رو میشمارم تا باز تورا دریابم تو که بهترین هدیه خداوند به من بودی توکه با آمدنت نه تنها من رو بلکه بابایی رو سرشار از عشق غرور کردی.عزیزم تا سال...
18 بهمن 1390

با من حرف بزن....

فرشتهء من امروز خیلی دلم گرفته ،آسمون هم ابری و داره بارون میباره شاید واسه همین که من یه کم غمگینم دیگه حوصلم سر رفته دلم میخواد با یکی حرف بزنم ،اما کسی نیست. مامانی ، از صبح هر چی برات حرف میزنم فقط میگی هه هه بمیرم برات که نمیفهمی من چی میگم .کاش میتونستی با من حرف بزنی .دلم میخواد یکی کنارم باشه تا هروقت که خسته شدم از تو مراقبت کنه و من با اون حرف بزنم و روزمون شادتر از اینی که هست بشه اما ما فقط سه نفریم  من و تو و بابایی . صبحها هم که بابا ساعت شش میره وساعت هشت شب خسته برمیگرده خونه پس من میمونم و تو . عزیزکم زودتر بزرگ شو و برام حرف بزن تا روزهای تکراری از بین بره.   ناز گلم دلم از با تو بودن عادت...
5 آبان 1390
1