عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 26 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

عرشی طلا در سفر

دو هفته ای هست که مامان و پسر طلا در مسافرت بسر میبرن اونهم بدون بابا جون ، روزهای اول یه جورایی پسر طلا سر گرم بازی با بچه های فامیل بود و خیلی دلتنگ بابا جون نبود اما حالا که دیگه روزها و بچه ها براش تکرارای شدن تا فرصت میکنه میگه بابایییییییی بیا منو ببر خونه مامانی . خیلی دلم برات میسوزه بالاخره من نفهمیدم تودوست داری تنها باشی یا با بچه ها باشی . اما از این حرفها که بگذریم باید بگم که توی این سفر هم خاطرات خوب بود هم حوادث بد ، خاطره های خوب این بود که با بچه ها پارک رفتی و بازی کردی و کلی از این خونه به این خونه به من و تو خوش گذشت . خاطره بد این که یه روز در حین رقصیدن یهو پات پیچ خوردوزمین خوردی و حالا چند روزه که لنگون لنگون راه میر...
27 خرداد 1392

سلام عشق مامان

عزیز دلم سلام ، گل پسر میدونم وقت یکه این تاریخ از پست رو ببینی میگی پس توی این روزهایی که گذشت کجا بودی مامام که برام هیچ خاطره ای ثبت نکردی، مادر جون من هم شرمنده ام چون هم لپ تاپ خراب شده بود هم تو بزرگتر شدی و به من فرصت وبلاگ نویسی نمیدی و همش میخوای خودت با کامپیوتر بازی کنی. منهم که فقط باید حواسم به تو و شیطونیهات باشه . خلاصه مادر جون برات بگم که الان که این حرفهارو مینویسم اردبیل هستیم و تو با عمه سولی رفتی بیرون . قبل از اینجا هم رفتیم لاهیجان  و اونجا کلی بازی و شادی کردی و حالا هم که اومدیم اردبیل شیطونتر هم شدی . کلی کارها و حرفهای تازه توی سفر یاد گرفتی و من خیلی خوشحالم که گل پسرم اینقدر باهوش و نازنینه الهی دورت بگردم ک...
11 شهريور 1391

سال نو مبارک

كلاغه روي ديوار                   صدا مي كرد قار و قار مي گفت خبرخبردار             آمده فصل بهار هوا شده پاكِ پاك               سبزه در آمد ازخاك برفها ديگه آب شدند           چشمه ها پرآب شدند بهار و عيد نوروز                  آمده اند امروز با سبداي پرگل   &nbs...
17 فروردين 1391

محرم و سفر

                  تاسوعا و عاشورای حسینی رسید و من و تو و بابایی تصمیم به یه مسافرت چهار روزه گرفتیم وتو به اولین مسافرتت در اولین محرم زندگیت رفتی .راستش اصلا حال و حوصله جایی رفتنو نداشتم و دلم میخواست خونه بمونم اما مامان بزرگ و بابابزرگ از اینکه نمی خواستیم بریم پیششون ناراحت بودن ولی بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم کنار اومد و تن به مسافرت دادم ولی خیلی هم بد نبود و خوش گذشت اونجا با مامان بزرگ نذری پختیم و به دیدن دسته های عزاداری رفتیم ولی جنابعالی از همون اولش تو بغل باباجون خوابت برد و با اون همه سر وصدا و تبل و سنج بیدار نشدی که نشدی .مونده ب...
21 آذر 1390
1