عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

خدا به فرشته قدرت داد

بالاخره بعد از نه ماه وده روز خدای مهربون به فرشتهء خونمون قدرت داد تا بتونه رو پاهای کوچولوش سرپا وایسه و مثل یه آدم کوچولوی مهربون به ما لبخند بزنه و برامون ارگ بزنه. انگار که خودش هم خرسند از تکامل یافتنش شده و فهمیده که با پاهاش میتونه هر جایی که دوست داره بره .عزیزکم از خدای مهربون میخوام همیشه و همه جا راههای زندگی رو برات هموار کنه، از خدا میخوام اینقدر به اون پاهای کوچولوت قدرت بده که هیچ سختی توی زندگی تو رو از پا در نیاره ،از خدا میخوام که همیشه پا به سوی خوشبختی بذاری؛ از خدا میخوام قدمت همیشه برای من و بابا و زندگیت خیرو مبارک باشه .انشاا... روزی رو ببینم که با اون پاهای نازت قدم به قله های سربلندی و بزر...
27 آذر 1390

اولین هدیه عرشیا به مامان

امشب شب عید غدیر هستشو پسر نازم اولین هدیه زیبا رو برام گرفته اون یه دسته گل که روش یه کارت زیبا نصب شده و روی کارت نوشته شده عشق منی مامان برام خریده پسرم آرزو میکنم که این عشق و محبت هزاران هزار سال بین من و تو بابایی جاویدان بمونه این هدیه یکی از بهترین هدیه هایی هست که تا حالا گرفتم. نازنینم در این شب عزیز برایت اینگونه آرزو میکنم... الهی زندگیت طعم عسل شه                                         دعای دشمنت هی بی اثر شه&n...
30 آبان 1390

مامانی برات میمیره.

شاهدونه جون ، امروز بالاخره طلسم رو شکستی و به من گفتی ماما. الهی برای ماما گفتنت بمیرم چند ماهه که منتظر ماما گفتنت نشستم دوستت داررررررررررررررررم عزیزم بازم بگو ماما ماما ماما...... کنارم هستی انگار دلم تنگ میشه هر لحظه      خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه ببین وقتی میگی ماما چقدر خوشگل میشی هی بگو ماما ...
23 آبان 1390

او یقین سهم من است.

  این دوست داشتن است این همان حس قشنگی ست که دلم میخواهد او درون دل من جای باز کرده است کودکی بازی گوش نازنینی با هوش چشمهای مشکی پوستی مهتابی گیسوانی چو شب بی مهتاب که نسیم خوش او دلها برده ز کف آری آری آری دوستش میدارم قهقه های قشنگش که همه مستانه حاکی از سر درون خوش اوست دوستش میدارم من که خود میدانم او یقین سهم من است از بهشت خاکی ...
23 آبان 1390
1