عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

بیست و چهارماهگی

نازدونه،دردونه،ماه خونه، عشق مامان ،عمر مامان،شاه مامان بیست و چهار ماهگیت مبارک عزیز دلم ،شروع بیست و چهارماهگیت رو بهت تبریک میگم. لحظه ها و ثانیه ها دارن تند تند میگذرن و تو داری زود زود بزرگ میشی و من اصلاً باورم نمیشه انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی ، هنوز فکر میکنم که تو همون عرشیا کوچولوی دو وجبی هستی که با ترس و لرز بغلت میکردم و حمومت میکردم . الان که نگاه میکنم میبینم چقدر زود گذشت حالا دیگه خودت حرف میزنی ، تنهایی میدوی و از در و دیوار بالا میری . دیگه نیازی نیست با ترس حمومت کنم حتی بدون من هم میتونی حموم بری و اب بازی کنی. یه روزهایی ارزو میکردم با من حرف بزنی تا از تنهایی در بیام حالا اینقدر شیرین زبون شدی که تعجب...
16 بهمن 1391

پاییز یاد آورد خاطرات کودکی...

  کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ، چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ، شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من ... همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته پیش رویم چهره تلخ زمستانی جوانی پشت سر آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم ...
21 آذر 1391

تو بی نظیری

تو بی نظیری                 توبی نظیری                                      خدا هنوز بهتر از این نیافریده تو بی نظیری بخدا                             تو بی نظیری           &nb...
9 تير 1391

هفت روز دیگه...

  جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست . . . فرشته کوچکم هفت روز دیگه یکساله میشی ...
7 اسفند 1390

منتظرم...

الفبا برای سخن گفتن نیست                      برای نوشتن نام توست                           اعداد پیش از تولد تو به صف ایستاده اند                                               &...
30 بهمن 1390

فرشته کوچک خوشبختی

پسر عزیزم روزهای زندگی تند و تند داره میگذره و من وبابایی تازه فهمیدیم که توی اون سالها بدون تو چه روزهایی رو از دست دادیم . تازه فهمیدیم که بودن تو چقدر تونسته روش و سمت و سوی زندگیمونو عوض کنه ، از روزی که توی مهربون وارد زندگیمون شدی لحظه ها شیرین تر از گذشته و شادتر از پیش شده . مخصوصا حالا که کم کم داری شیرین و شیرین تر میشی . گلکم آروم آروم داری به ماه یازده هم نزدیک میشی و این مارو هم خوشحال وهم نگران میکنه نگران از اینکه آیا می تونیم هر آنچه را که باید بهت آموزش بدیم ، می تونیم پیش تو و خدای خودمون که فرشته ای مثل تو رو بهمون به امانت داده سر بلند شیم و خوشحالیم از اینکه یه فرشته همیشه و همه جا باهامونه...
11 دی 1390

دلتنگی...

سلام پسر نازم اومدم بگم خیلی دوستت دارم دلم هم یه کمی گرفته آسمون هم ابریه مامان بزرگ هم مشهده کاش ما هم اونجا بودیم . دلم واسه مامان بزرگ تنگ شده خوش بحالش الان توی مشهد چه روزهای با صفایی رو  میگذرونه.ای کاش... دلم برای دیدنت چه شاعرانه لک زده       بلور قلب کوچکم زدوریت ترک زده ...
30 آبان 1390
1