عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

روز جهانی کودک

روز جهانی کودک ، توی مهمدمون یه مراسم خو ب داشتن که همه دعوت بودن باید دوتا بادکنک هم تزئین میکردم به نام بادکنک آرزوها وبا خودم میبردم که با بقیه بچه ها بعد از یه آرزوی خوب بفرستیمش هوا . من و مامان بادکنکها رو خوشگل کردیمو با بابایی رفتیم مهد که تو مراسم شرکت کنیم .امااااااااااااااااا من یهو چشم خورد بع غرفه پاپ کرن دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم کلاً پیش خاله سارا(کمک مربی) بودمو پاپا کرن میخوردم ان توی تموم عکسها هم کاملاً واضحه . راستی ما غرفه کاردستی و نقاشی و نمایشگاه نقاشی و موسیقی و مسابقه و خیلی چیزهای دیگه هم داشتیم .خلاصه خیلی خوش گذشت: غرفه پذیرایی: غرفه نقاشی: غرفه کاردستی: ...
8 دی 1393

عرشیا و مهد کودک

من روز اول شهریور به همراه مامانی به مهد کودک رفتم مامانی انقدر ذوق میکرد که انگار من دارم میرم دانشگاه کلی تشکیلات و دوربین و سلام و صلوات که چی ، عرشیا میره مهد. اما بعد از گرفتن دو تا عکس اونهم به زحمت ،دست کوچولوی من موند لای درب ماشین و جیغ و داد و هوار که بیا و ببین کم مونده بود مامانی غش کنه خلاصه منهم با گریه سوار ماشین شدم و رفتیم ، مامانی هم دیگه حس و حال عکاسی نداشت آخه اندوشک (انگشت)کوچولوی من خون اومده بود. اما با همه اینها مهد و خیلی دوست دارم عاشقشم کلی کلمه های انگلیسی و شعروداستانهای نمایشی یاد گرفتم که واسه مامان و بابا اجرا میکنم ولی اسم دوستامو نمی دونم آخه خودشون باید بیان اسمشون رو به من بگن ،خلاصه این روزها هم خوب میگ...
23 شهريور 1393

عروسی

چند وقته هر روز فیلم عروسی مامان و بابا رو میبینم.خیلی خوشم میاد ولی هر چی نگاه میکنم خودم روپیدا نمیکنم . مامان میگه تو پیش خدا بودی بعداً اومدی تو شکمم. دیشب موقع خواب یه گل رو دیوار دیدم که مثل گل مامان تو عروسیش بود . گفتم مامانی مثلاً امشب عروسی تو  و باباجونه اونهم گلتونه مامان گفت پس تو کجایی منهم گفتم تو منو بخور من برم تو شکمت دیگه. مامان هم کلی قربون صدقم رفت . مامان: الهی قربون این پسر ناز و خوب و مهربونم . الهی دورت بگردم بیا بخورمتت بری تو شکمم عشقم . هاااااااااااااااااااام خوردمت. ...
15 آذر 1392

هوا سرده عرشیای من بیا توو !!!

هر روز وقتی دلم برای آب بازی تنگ میشه و میخوام خودم رو سرگرم کنم مامان این جمله رو که اصلاٌ دوست ندارم بشنوم به من میگه. منم چون زورم به کسی نمیرسه مجبورم گوش بدم و خودم رو با یه چیزایی سرگرم کنم . خیلی با خودم فکر کردم که چه جوری مامان رو راضی کنم . تا اینکه ایندفعه که مامان این جمله خیلی دلگیر کننده رو گفت منهم بهش گفتم . مامان جونم دوست دارم تو به من آب بدی من ماهی بگیرم .بیرون نمیرم سرما بخورم خواهش میکنم! مامان هم که انگار میخواست از دست نق زدنهای من خلاص شه، توی یه ظزف آب ریخت و دادش به من، منهم سریع یه ملاقه و دوتا ظرف دیگه پیدا کردم و ماهی انداختم توش و به بهانه ماهی حسابی آب بازی کردم. البته آخرش تمام قالی آشپزخونه و لباسهامو خ...
12 آذر 1392

دستم میخواد پرواز کنه

دیروز که از خوب بیدار شدم احساس کردم دستم میخواد پرواز کنه و از من دور شه . به مامان گفتم ، اونهم گفت که عزیزم دستات خواب رفته !! منهم گفتم مامانی دستمو کجا بخوابونم ، مامان خندیدو گفت عشقم پیش خودت بخوابون .منهمم رفتم و رو مبل دراز کشیدم دستمو گذاشتم رو بالش تا بخوابه . اما نمیدونم چرا مامان فقط میخندیدو بوسم میداد .مگه خنده داره ؟ ...
12 آذر 1392