مامان شب یلدا رو بیار دیگه...
مامان میگه امشب شب یلداست باید باهم بریم خونه پدربزرگ تا دور هم بشینیم میوه و آجیل بخوریم و قصه بخونیم و شادی کنیم و بعد هندونه بیاریم وسرشو ببُریم و با هم بخوریم ولی چون خونه مادربزرگ خیلی اون دور دوراست پس من و تو و بابایی باهمدیگه شب یلدا رو جشن میگیریم. من هم از صبح به همه زنگ زدم و گفتم :
هندونه بیار قاچ کنم لپتو بیار ماچ کنم
خلاصه شب شدو بابایی اومد خونه و برام کلی خوراکی گرفت من هم به کمک مامان میز شب یلدارو چیدم وهی به مامان میگفتم مامان جونم شب یلدارو بیار دیگه مامان هم هی میخندیدو میگفت این شب یلداست دیگه پسرم ،به هرحال ماکه نفهمیدیم کی کجاست و یلدا کدوم بود ولی به مامان حسابی کمک کردم منو ببین دارم مثل آقای باغبون از باغم برای مامان هندونه میارم:
اینهم میزمون که خودم نظر دادم:
اینجا میخواستم منهم یه فالی بگیرم:
اینجا دیدم اناره میگه بیا منو بخور بیا منو بخور منهم با دندون افتادم بجونش:
اما دیدم با دندون هم تلخه هم زشته ،پس با انگشت خوردم ، یواشکی هم نگاه میکنم که کسی منو نبینه:
خلاصه به قول مامان اینهم کلوز آپمه و این شب هم مثل شبهای دیگه به خوبی و خوشی گذشت ولی جای همه خالی بود مخصوصاً مادر بزرگها و پدربزرگهای مهربونم . شاید هم جای ما تو خونه اونها خالی بود . اما تاآخر شب یلدارو ندیدم حالا شاید یه روز دیگه بیاد: