من بی پدری ندیده بودم ، سخت است کنون که آزمودم
بنال ای دل که من بابا ندارم
به سر آن سایه طوبی ندارم
بنال ای دل شدم تنهای تنها
انیس و مونس شبها ندارم
بنال ای دل که شادی از دلم رفت
چو غنچه خنده بر لبها ندارم
روی یک تخت چوبی، بد حال، چشمهایی که گودتر می شد
اشکهایی که حلقه می بستند، قرصهایی که بی اثر می شد
عصر یک روز سرد زمستان، آخرین سرفه در فضا پیچید
آخرین برگ از درخت افتاد، پدر آماده سفر می شد
چه شبها تا سپیده درد کشیدی
ندای یا علی، یا رب کشیدی
بخواب آرام، پدر جان در مزارت
که پایان شد تمام دردهایت
پدر یعنی تپش در قلب خانه
پدر یعنی تسلط بر زمانه
پدر احساس خوب تكيه بر كوه
پدر يعني تسلا، وقت اندوه
دلتنگتر از هرشب و روز شدم من بی مهر پدر شمع پر از سوز شدم من
تقدیر مرا بی سرو سامان و سپرکرد محروم زدیدار گل روی پدر کرد
سخت است که دیدار رود تا به قیامت رویاست پدر، آید از این در به سلامت
شب را به خیالش به سحرگاه رسانم از حکمت الله دیگر هیج ندانم
سیمای پر از مهر عطوفت زکه جویم این سوز فراق دل خود را به که گویم
آه از سر افسوس بیاید بسراغم خاموش شد از هجرت او نور چراغم
پدرم تاج سرم چشم به راهت بودم همه دم عاشق لبخند نگاهت بودم
ای فلک از چه زدی آتش غم بر جگرم کاش جای پدرم من سر راهت بودم
ای سفر کرده به معراج به یادت هستیم ای پدر ما همگی چشم به راهت هستیم
تو سفر کردی وآسوده شدی از دوران همه ماتم زده هر لحظه به یادت هستیم
پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت
پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست....
----------------------------------------------
غروب سی ام بهمن 92 من و عرشیا توی اتاقش باهم تمرین بابا آب داد میکردیم. دونه دونه مینوشتم تا عرشیا بخونه .هنوز اون نوشته ها رو تابلوی اتاقش مونده ،من مینوشتم و اون میخوند غافل از اینکه دیگه بابا نیست که آب بده ،نان بده .شب ساعت 9.30 تلفنها به صدا در اومد خیلی ترسناک و عجیب بود . همه گوشیها تو خونه با هم زنگ میخوردن. آره میخواستن خبر بدن که بابا بی من رفته، دیگه منتظرم نمونده که برم و ببینمش.اینبار بی خبر از من و همه رفته سفر اما دیگه بر نمیگرده. بابا جون نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده،نمیدونی بی تو چقدر تنهام ، تو پناهم بودی ، تو امیدم بودی، تموم هستی من چرا بی من رفتی ، توکه بی وفا نبودی، حالا دیگه نمیتونم به عرشیا بگم بریم خونه بابا حسین،چون باباحسینی نمونده.باباجون دلت اومد منو توی این دنیای غریب تنها بذاری ،باخودت نگفتی که من بعد از خستگیهای غربت حالا باید به کی پناه ببرم ، همیشه دلم به این خوش بود که یه روزی خوب میشی و بازم میای پیشم اما دیگه اون روز نیومد .وقتی تو راه پله خونمونو نگاه میکنم تصویر قشنگتو میبینم که با تموم دردی که داشتی یکی یکی پله ها رو میومدی بالا تا منو خوشحال کنی هرگز یادم نمیره که بعد از هر پاگرد میموندی و یه اسپری زیر زبونی میزدی دوباره شروع میکردی به بالا اومدن. بمیرم برات که خسته نمیشدی، بمیرم برات که همیشه بیادم بودی . حالا دیگه نیستی ،حالا دیگه هیچکس نیست مثل تو روزی ده بار به من زنگ بزنه که من تنها نباشم. حالا دیگه کسی نیست به من بگه دخترم زنگ میزنم که فکر نکنی ما فراموشت کردیم. بابا ، بابا بیا دلم میخواد یه بار دیگه بغلت کنم ، دلم میخواد دستاتو ببوسم.امروز 18 روز که دیگه به من زنگ نزدی دیگه روی گوشیم نوشته نمیشه پدر. دیگه کسی از اینکه گوشیم خاموش باشه نگران نمیشه.بابا جون رفتی اما بی من رفتی.
برخیز پدرم بجاست که بیدار شوی
این طایفه را دوباره سالار شوی
جان را به فدای قدمت میریزم
یکبار دگر اگر تو بیدار شوی