عرشیا و مهد کودک
من روز اول شهریور به همراه مامانی به مهد کودک رفتم مامانی انقدر ذوق میکرد که انگار من دارم میرم دانشگاه کلی تشکیلات و دوربین و سلام و صلوات که چی ، عرشیا میره مهد. اما بعد از گرفتن دو تا عکس اونهم به زحمت ،دست کوچولوی من موند لای درب ماشین و جیغ و داد و هوار که بیا و ببین کم مونده بود مامانی غش کنه خلاصه منهم با گریه سوار ماشین شدم و رفتیم ، مامانی هم دیگه حس و حال عکاسی نداشت آخه اندوشک (انگشت)کوچولوی من خون اومده بود. اما با همه اینها مهد و خیلی دوست دارم عاشقشم کلی کلمه های انگلیسی و شعروداستانهای نمایشی یاد گرفتم که واسه مامان و بابا اجرا میکنم ولی اسم دوستامو نمی دونم آخه خودشون باید بیان اسمشون رو به من بگن ،خلاصه این روزها هم خوب میگذره و من خوشحالم بعد مامانی براتون عکس میذاره . خداحافظ
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی