عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

میوه نخور نشسته...

عزیزم حالا که رفتی توی نه ماهگی میتونی میوه های بیشتری و نوش جان کنی و از خوردن اونها لذت ببری مامانی هم برای اینکه بهتر میوه هارو بشناسی برات شعر میخونم و بهت میوه میدم. سيب وقتي يه سيب قلقلي پيرهن قرمز مي پوشه دوست داره گوشت و آب شو اين بخوره، اون بنوشه موز موز طلايي رو ببين مال كيه؟ مال منه واي اگه ميمون ببينه از دست من قاپ مي زنه پرتقال قشنگه پوست پرتقال به رنگ خورشيد مي مونه قطره به قطره چون طلاست آبي كه در قلب اونه   ليمو شیرین  ليمو چه شيرين و چه ترش خيلي مفيده هميشه از اين دو...
23 آبان 1390

او یقین سهم من است.

  این دوست داشتن است این همان حس قشنگی ست که دلم میخواهد او درون دل من جای باز کرده است کودکی بازی گوش نازنینی با هوش چشمهای مشکی پوستی مهتابی گیسوانی چو شب بی مهتاب که نسیم خوش او دلها برده ز کف آری آری آری دوستش میدارم قهقه های قشنگش که همه مستانه حاکی از سر درون خوش اوست دوستش میدارم من که خود میدانم او یقین سهم من است از بهشت خاکی ...
23 آبان 1390

عیدتون مبارک.

زلیلی من شنیدم یا علی گفت             به مجنون چون رسیدم یاعلی گفت مگر این وادی دارالجنون است              که هر دیوانه دیدم یا علی گفت خمیر خاگ آدم راسرشتند                  چو بر می خاست آدم یا علی گفت علی را ضربتی کاری نمیشد                گمانم ابن ملجم یا علی گفت مگر خیبر زجایش کنده میشد    &nbs...
23 آبان 1390

از آسمون میباره یه دنیا مهربونی

شاهدونه جون امروز(١٦/٨/٩٠) اولین بارش برف تو زندگی زیبات شروع شد و مامان برای تماشای این دونه های پنبه ای بردمت پشت پنجره  .خیلی با تعجب نگاه میکردی دیگه مثل اون روزهایی که درختهای سبز و میدیدی و لبخند میزدی نبودی انگار پیش خودت فکر میکردی که این دیگه چیه آخه مامانی، همه جا سفید بود و همه چیز یه شکل . گلم حالا منم برات یه شعر پاییزی میخونم که روزمون شاد و خرسند از بارش پنبه ها بگذره.     کلاغه میگه خبرخبر        پرستوها میرن سفر حالا که فصل پاییزه          برگ درختا می ریزه بارون می باره نم نم    &n...
16 آبان 1390

9 هم از راه رسید

پسر عزیزم نه ماهگیت مبارک امروز ١٤/٨/١٣٩٠ فرشتمون رفت توی نه ماه وای که چه شیرین میگذره روزهای زندگی . گل پسرم کارهای شگفت انگیز دوران هشت ماهگیت خیلی با حال بود نشستنت ، دست زدنت ، بابا گفتن و رقصیدنت ...  حالا که بسلامتی رفتی تو نه ماه باید شیرینتر و با مزه تر شی . گلم چند روزه که حال نداری یک کمی هم تب داری .مامان بزرگ میگه میخوای دندون بیاری ولی دکتر میگه که تو سرما داری اما بنظرم مامان بزرگ درست میگه چون تبت با هیچ دارویی پایین نمیاد . عسلم ناز پسرم چند روزه سعی میکنی چهار دست و پا بری اما یه کوچولو تنبلی و هی میخوری زمین  . تو ذهنم تجسم میکنم که قراره دندون کوچولوی سفید داشته باشی و چهار دست و پا ...
14 آبان 1390

واکسن چهارماهگی

  چهارماهگی عرشیا قبل وبعد واکسن امروزچهاردهم تیر١٣٩٠ برابربا چهارماهگی پسرگلم عرشیاست.امروزا باید ببریم دکترش واکسنهای چهارماهگی را  بزنه امیدوارم ایندفعه مثل واکسن دوماهگی بخیر بگذره واذیت نشی *********************اما بعد واکسن***************** پسرنازم دیروز بعد از واکسن چهار ماهگی تا ساعت 12شب حالت خیلی خوب بود وهمش بامون بازی و خنده میکردی ولی این آرامش قبل طوفان بود چرا که یکدفعه بیقرار شدی و هر کاری کردیم آروم نمیشدی .داروهای که دکتر تجویز کرده بود برات دادیم ولی باز بیقرار بودی خلاصه تا صبح ما بیدار بودیم مخصوصا مامان که اصلا نخوابیدچون دمای بدنت همش بالا پایین میشود وتب شدیدی...
12 آبان 1390

شیرین ترین لحظه زندگیم

  اولین نگاه عرشیا شیرین ترین لحظه زندگی پسرم الان ساعت 9:50 روز14/12/89 که من وخاله عاطفه  پشت در اطاق عمل مضطرب ونگران سلامتی تو ومامان بودیم که انتظار بسر رسید وخبر خوشی که خانم پرستار در ساعت9:55 به ماداد خبر از سلامت هر دو تاتون بود به جرات میتونم بگم شیرین ترین لحظه زندگیم بود بعد از تحویل لباس به خانم پرستار که مامان از قبل برات خریده بود این عکس را از پشت شیشه اطاق نوزادان گرفتم چیزی که هرلحظه جلوی چشمم هست اینه که به محض اوردن تو زل زدی به من در عکست هم پیداست  دراین لحظه فقط شکرگزار خدابودم که یک پسر تپل مپل به ما هدیه کرده بود وهیچ وقت این لحطه فرا...
12 آبان 1390

واکسن شش ماهگی عرشیا

عزیرم شش ماهگیت مبارک دیروز رفتیم مطب دکتر صبور توی خیابان گیشا تا واکسن شش ماهگیتو بزنه بعد چکاب همیشگی تو دستهای دکتر گرفته بودی ول نمی کردی دکتر گفت ماشالله برو تو قویترین مردان شرکت کن.بعدش رفتیم داروخانه پایین مطب که یک استامنیفون بگیرم .خانم دکتر داروخانه تا تورا دید گفت میشه پسرتون بغل کنم بعد گفتش وای خدا چه پسر نازی آخه خیلی توپول مپل وسفید شده بودی خلاصه تورا برد پیش همکاراش  توهم فقط نگاشون میکردی .بعدش رفتیم خونه  خداراشکر ایندفعه زیاد اذیت نکردی فقط یکم تب میکردی اونم با استامنیفون رفع میشد برعکس واکسن چهارماهگی که یکهفته مریض شدی اومدیم خونه چند تا عکس ناز گرفتم که دوتاشو تو وبلاگت ...
12 آبان 1390