عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

پنجمین سالروز تولدت مبارک

هرسال وقتی 14 اسفند هزاران شهاب به سمت زمین هجوم میاوردن از خودم می پرسیدم چه اتفاقی افتاده که عرشیان میخوان خودشونو به زمین برسونن؟…. و امسال فهمیدم اونا به پیشواز حضور مسافری میان که زمینو با گامهای مهربونش نوازش کرد تا سفرشو از خودش به خدا شروع کنه . پس  عرشیا  نام گرفتی چون از عرش به زمین فرستاده شدی.   امروز چهارده اسفند نودوپنج،تولد عرشیا جونمه. از یکماه قبل روزشماری میکردی تا روز تولدت برسه .کلی ذوق داشتی، امروز هم از صبح هی میگی که بابا جونن بریم کیک بخریم ، شمع و برف شادی بخریم دیگه خودت کلی برنامه ریزی میکنی. مامان فدات شم...
17 اسفند 1394

عرشیا در پارک ژوراسیک

امروز جمعه بیست و نهم خرداد بنا به قولی که باباجون به عرشیا خان داده بود راهی پارک دایناسورها شدیم .از اونجایی که عرشیاجونم خیلی به حیات وحش و طبیعت علاقه داره تا رسیدن به پارک کلی چشم انتظاری کشیدو بیقرار بود .بالاخره وقتی رسیدیم با دیدن اون دایناسورهای غول پیکر حسابی شوکه شدو اولش کمی میترسید بعدش که صداهاشونو شنیدو یه دستی به سرشون کشید فهمید که واقعی نیستن و میشه بهشون نزدیک شد. ...
3 تير 1394

عرشیا وبازیهاش

عزیز دل مامان این روزها بازیهات تغییر کرده همش دوست داری خونه و خونواده داشته باشی عروسکاتو میاری و میگی من بابا تون هستم یکیشون هم میشه مامان . چند روز پیش یکی دیگه با خانومت ازدواج کرده بود که خیلی عصبانی بودی(بن تن) کلی خانومت رو دعوا کردی که چرا با تو ازدواج نکرده تازه خانومت هم یه نی نی داشت بعد با پا در میونی  من شما با خانومت آشتی کردی و با هم رفتین خونتون نینی تون هم آوردی تا پیشتون بخوابه .من هم بن تن رو گذاشتم تا کنارتون بخوابه که بعد از دیدنش کلی عصبانی شدی و گفتی کی گفت این بیاد پیش خانومم بخوابه . عزیز دلم فکر میکنم که اینها همه تاثیر جم تی وی   و فیلمهاش که انگار باید یواش یواش از دیدن فیلمهاش انصراف بدیم . ...
3 بهمن 1393

من بی پدری ندیده بودم ، سخت است کنون که آزمودم

  بنال ای دل که من بابا ندارم به سر آن سایه طوبی ندارم بنال ای دل شدم تنهای تنها انیس و مونس شب‌ها ندارم بنال ای دل که شادی از دلم رفت چو غنچه خنده بر لب‌ها ندارم     روی یک تخت چوبی، بد حال، چشمهایی که گودتر می شد اشکهایی که حلقه می بستند، قرصهایی که بی اثر می شد عصر یک روز سرد زمستان، آخرین سرفه در فضا پیچید آخرین برگ از درخت افتاد، پدر آماده سفر می شد         چه شبها تا سپیده درد کشیدی ندای یا علی، یا رب کشیدی بخواب آرام، پدر جان در مزارت که پایان شد تمام دردهایت     &nb...
18 اسفند 1392
12045 0 14 ادامه مطلب

عشق مامان و بابا

کلا با این عکس حال میکنم . بوس بووووووووووووووووووس بوس بوس بوس عرشیا وروز برفی بازی با دوستان که یک تنه حریف همشون بودی. ایجوری خالی کردن فرقون پر از برف رو خودت... اینجوری پلیور و کلاهی که مامانی بافیده با فیگورهای زیبات.ایجوری قویترینی. ایجوری درسخونترینی. ایجوری موقع غذا وقتی تی وی روشن باشه ماتت میبره .اینجوری بعد از کلی صدا زدن غذا رو نشونم میدی. اینجوری ...
16 بهمن 1392

روزهای من

سلام به همه دوستای مثل خودم کوچولو: من و مامانی هر روز باید بریم تو اتاقم و کلی کتاب بخونیم .البته مامان جون برام میخونه و من هم تکرار میکنم . تازه کلی از کتابهامو حفظم و از رو شکلهاشون داستان رو تعریف میکنم . از شعرها که نگو و نپرس تند تر از مامانی میخونم و مامان رو خوشحال میکنم . از ماشین بازی و خونه سازی که کم نمیارم . بعضی وقتها مامان میگه عرشیا لطفاً بسه. اسباب بازیهاتو جمع کن . منهم میگم لطفاً بسه نیست!!!!! مامان بد من عرشیا نیستم آقای پلیسم الان تورو جریمه میکنم میبرم زندان.بعد هم یه برگه جریمه مینویسم و به مامان میدم. در طول روز کلی مامانی جریمه میشه . اما وقتی میبینم واقعاً مامانی خسته شده میرم و بوسش میدم میگم . عرشیا چه پ...
29 دی 1392

مامان شب یلدا رو بیار دیگه...

مامان میگه امشب شب یلداست باید باهم بریم خونه پدربزرگ تا دور هم بشینیم میوه و آجیل بخوریم و قصه بخونیم و شادی کنیم و بعد هندونه بیاریم وسرشو ببُریم و با هم بخوریم ولی چون خونه مادربزرگ خیلی اون دور دوراست پس من و تو و بابایی باهمدیگه شب یلدا رو جشن میگیریم. من هم از صبح به همه زنگ زدم و گفتم : هندونه بیار قاچ کنم       لپتو بیار ماچ کنم خلاصه شب شدو بابایی اومد خونه و برام کلی خوراکی گرفت من هم به کمک مامان میز شب یلدارو چیدم وهی به مامان میگفتم مامان جونم شب یلدارو بیار دیگه  مامان هم هی میخندیدو میگفت این شب یلداست دیگه پسرم ،به هرحال ماکه نفهمیدیم کی کجاست و یلدا کدوم بود ولی به م...
3 دی 1392

آقا ماهی منو نخور.

دیشب با مامان جون و بابا جون رفتیم فروشگاه عرشیا(حامی). تا میتونستم لابه لای قفسه ها دویدم و بازی کردم .اونقدر بازی کردم و گرمم شد که مجبور شدم یکی یکی لباسهامو در بیارم که دیگه رسید به یه تیشرت . خواستم اونهم در بیارم که با یه مامان خشمگین مواجه شدم حالا بگذریم بالاخره رسیدیم به قسمت موجودات زنده که خیلی دوستشون دارم . وقتی اندوشکمو(انگشت) میبردم جلو همشون میخواستن اندوشکهای کوچولوی منو بخورن منهم فرار میکردم. خیلی خوب بود ماهی ها دوستتون دارم . اما نمی دونم چرا آقاهه بعضیهاشونو کشته بود . مامانم میگفت کاره اقای صیاده ،من که نفهمیدم .اما دوست نداشتم. اینجا هم مامان جون میخواست از من عکس بگیره ولی من میترسیدم اونها بیان منو بخورن و...
12 آذر 1392