عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

چی میخوری؟

پسر عزیزم  ، سلام یا به قول خودت دلام امروز داشتم به عکسهایی که بابایی چپ و راست از ناز پسرش میگیره نگاه میکردم . گفتم شاید بد نباشه بدونی که چه غذایی رو تو بیست ماهگی از همه بیشتر ترجیح میدی و همش سرت تو کابینته و بسته هاشو میاری بیرون و به من میگی مامانی کامونی بپز (ماکارونی) وقتی هم که من توجه نمیکنم خودت میری قابلمه کوچولوت رو میاری و میذاری رو اجاق بسته ماکارونی هم میزاری روش تا واسه خودت ماکارونی بپزی . الهی دورت بگردم که از الان آشپزی میدونی. ولی واسه مامان هم بد نشده چون هر وقت که میبینم نمیتونم بهت راحت غذا بدم و از غذا فرار میکنی برات ماکارونی میپزم و بی دغدغه میشینی و میخوری البته به طرز فجیح. چون بعدش باید کل لباست عوض بشه ه...
14 آذر 1391

عرشیا بدو پیشی بدو.

نازنینم چند روز پیش من و تو بابایی دیدیم آسمون آبی و هوا خیلی خوبه گفتیم بریم بیرون که ناز پسر یه هوایی بخوره و تو پارک بازی کنه  وقتی که رسیدیم پارک جنابعالی یه کوچولو بازی کردی و در حین بازی یه گربه بدبخت رو دیدی . حالا مگه یه جا بند میشدی . هر جا گربه میرفت تو هم دنبالش بودی منهم دنبال تو و باباهم دنبال من خلاصه تموم ساعت یا تو دنبال گربه بودی یا گربه دنبال تو خلاصه ماهم بعد از کلی اینور و انور دویدن با هزار کلک از پارک آوردیمت بیرون تا شاید گربه یه کم آروم بگیره. ...
14 آذر 1391

درس و مشقم تموم نمیشه...

گل پسرم ، تازگیها یاد گرفتی که باید هر روز مشق بنویسی و کتاب بخونی اونهم به روش باستانی. کتابها رو از روی شکلش میخونی و مشقهاتم به روش میخی رو دیوار مینویسی وقتی هم بهت میگم عرشیا چی مینویسی هر جایی رو یه جور معنی میکنی زیر اوپن باباجون زیر آیفون توپ بازی کنج اوپن مامانی روی یخچال گل گل گل . هر کدوم جای مشخصی داره و سعی میکنی هرگز از درس و مشقت عقب نمیمونی . دیروز غروب هم که من و بابایی مشغول نصب طبقه برای اتاقت بودیم از فرصت استفاده کردی و کلی مشق و نقاشی کشیدی اونهم روی دیوار طوری که کل دیوار اوپن خط خطی بود که مامان مجبور شده با ابرو مایع ظرفشویی تموم دیوارو بشوره وقتی هم که دیدی مشقهات پاک شده رفتی سراغ لوازم آرایشی اول صورتت رو نقاشی کر...
23 شهريور 1391

همدم مامان

پسر عزیزم  این روزها که از سفر برگشتیم احساس میکنم که تنها همدمم تو هستی اگه تو نباشی نمیدونم روزهام چه جوری میگذره . تو باعث میشی که احساس تنهایی نکنم هم با کارهاو حرفهات هم با شیطونیهات . مامان قربونت برم مونس روزهای تنهاییم شدی. فرشتهء من توی این مدت که نتونستم درست  و حسابی به وبلاگت سر بزنم احساسا گناه میکنم ولی هر آنچه که از اون روزها یادم میادو برات مینویسم که بهترین روز تولد باباجون ٥مرداد بود اون روز من و تو باهم رفتیم خرید من بهت میگفتم عرشیا تندتر وقتت نداریم تو هم تند تند میدویدی انگار میفهمیدی باید زود خرید کنیم و برگردیم خونه بالاخره یه کادوی کوچیک یه کیک فسقلی خریدیم و برگشتیم خونه هیچ وقت یادم نمیره تو خونه بدو بدو ...
21 شهريور 1391

شیرین تر از عسل

سلام پسر نازم ، امروز از اون روزهایی که دلم میخواد کلی برات حرف بزنم و از شیرین کاریهات بگم ، آره مامان جون تو انقدر شیرین و بامزه شدی که هرگز فکرش رو نمی کرذم ، هر روز یه حرف تازه یه کار تازه و یه روز تازه با هم داریم . تازگیها هر کس یه کوچولو اذیتت کنه فوری اولیاتو براش میبری یعنی تند میای پیش من و میگی ماااامااااااانییییییییییییییییی .منهم واسه رضایتمندی جنابعالی میگیرم و میبوسمت .کلی هم توی مجتمع رفیق پیدا کردی کارت به حایی رسیده که بچه ها میان ودرب میزنن و میگن عرشیا میاد بازی آخ که بمیرم اینقدر طرفدار داری . از ترس که نمیتونم ببرمت توی محوطه کلی دختر دورت جمع میشه و همه یا دوست دارن ببوسنت یا بغلت کنن. قبلا تعامل رو خوب بلد ...
30 خرداد 1391

عرشیا و تفریحات

پسر نازم ، مهربونم، امیدم ،هفته گذشته من و تو بابایی با هم رفتیم پارک تا شما با بچه ها بازی کنی قربونت برم شما هم کم نیاوردی و هر چه تونستی شیطونی کردی ، سرسره سوار شدی . کلی ذوق کردی ، هر جا که توپ میدیدی دلت میخواست و میرفتی تا توپ و برداری ، با یه اقا پسری هم فوتبال بازی کردی، چند روز بعد هم که وفات فاطمه زهرا (س) بود با هم شله زرد پختیم و با کمک بابایی بردیم و بین مردم پخش کردیم شما هم که صدای نوحه شنیده بودی توی بغل بابایی سینه میزدی الهی قربون اون دستهای کوچیکت بشم . اینجا هم آماده شدی که با هم بریم و شله زرد پخش کنیم و عزاداری رو ببینیم.     ...
13 ارديبهشت 1391

دانسته های نازبالام

عزیز بهتر از جانم ،کم کم به پایان روزهای چهاردهمین ماه زندگیه زیبات نزدیک میشیم و من و بابایی از کارهایی که تو یاد گرفتی کلی سورپرایزیم و برامون خیلی جالبه که یه فرشته ناز و کوچولو توی این سن چطوری اینقدر میفهمه و بلده. شیرین کاریهات هر روز داره زندگیمون رو شیرین و شیرین تر میکنه و من میخوام برات بمیرم هر وقت که یه کار تازه ای یاد میگیری. کلماتی به سبک عرشیا: نوم←نون توب←توپ آمینی←آمنه عاطی←عاطفه عدی←علی هاپ←هاپو ادا←آیدا باباجی←باباجونی آزادی←آزاده دیب←سیب حمی←حمید هام←غذا خیلی کلمات رو هم درست میگی عزیزم مثل دد، مامانی، باب...
13 ارديبهشت 1391

چهارده ماه به شیرینی عسل

پسر عزیزم به یاری خدا چهارده ماه از زندگی سه نفره ما میگذره و توی این چهارده ماه من و بابا چهارده میلیون بار خدا رو شکر کردیم که یه مهربون از آسمون به خونمون فرستاد تا لحظات زندگی رو شیرین و شیرین تر کنه . نازنینم چهارده ماهگیت مبارک خدا آن حس زیباییست،که در تاریکی صحرا،زمانی که هراس مرگ میدزدد سکوتت را، یکی همچون نسیم دشت میگوید: کنارت هستم ای تنها، و دل آرام میگیرد.. خدایا از اینهمه موهبت و کرامتت متشکرم. عزیزم این عکس و موقعی گرفتم که استخر بادیت رو برگردونده بودی رو سرت و زیرش نشسته بودیو دالی میکردی خیلی دوستش دارم فقط یه کوچولو کیفیت نداره عوضش کمیت داره. ...
13 ارديبهشت 1391

نوزده ساعت دیگه....

پسر نازم ، ای تنها بهونه زندگی خیلی دوستت دارم اونقدر که دلم میخواد روزی هزار بار بغلت کنم و بگم خدایا ممنونم از این خلقت بی نظیرت .عزیزم دیگه چیزی نمونده که از عمر شیرینت یکسال بگذره .نمیدونم توی این ساعتهای آخر یکسالگیت از چی و از چه روزهایی یاد کنم انگار باورم نمیشه که یکسال به این زودی داره سپری میشه و من هنوز اون نگاه اولین روز زندگیتو تو چشمهام میبینم  پسرم توی این روزها داری بامزه و بامزه تر میشی  و خیلی خوردنی شدی کلمات رو دست و پاشکسته بزبون میاری کارهای دوست داشتنی میکنی و خلاصه خیلی چیزهای دیگه . گلم توی این چند روز از چهره زیبات عکسی نذاشتم تا اینکه عکس تولدت رو بذارم اما دلم نیومد و خواستم این عکس حتما توی وبلاگ ...
13 اسفند 1390