عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

همدم مامان

1391/6/21 12:18
نویسنده : مامان عرشیا
601 بازدید
اشتراک گذاری

پسر عزیزم  این روزها که از سفر برگشتیم احساس میکنم که تنها همدمم تو هستی اگه تو نباشی نمیدونم روزهام چه جوری میگذره . تو باعث میشی که احساس تنهایی نکنم هم با کارهاو حرفهات هم با شیطونیهات . مامان قربونت برم مونس روزهای تنهاییم شدی. فرشتهء من توی این مدت که نتونستم درست  و حسابی به وبلاگت سر بزنم احساسا گناه میکنم ولی هر آنچه که از اون روزها یادم میادو برات مینویسم که بهترین روز تولد باباجون ٥مرداد بود اون روز من و تو باهم رفتیم خرید من بهت میگفتم عرشیا تندتر وقتت نداریم تو هم تند تند میدویدی انگار میفهمیدی باید زود خرید کنیم و برگردیم خونه بالاخره یه کادوی کوچیک یه کیک فسقلی خریدیم و برگشتیم خونه هیچ وقت یادم نمیره تو خونه بدو بدو دنبالم میومدی ببینی دارم چیکار میکنم همینطور که میدویدی لپات هم تکونم میخورد با اون پاهای کوچولوت همه جا با من بودی دو شاخه گل رز هم تو دستت بود و با خودت اینورو اونور میبردی وقتی که میزو میچیدم هی میخواستی شمع رو کیک رو برداری بهت گفتم . نه باید وایستی بابیی که اومدم شمع و فوت کنه یه کارت پستال هم خریده بودیم که تو به بابایی بدی که منهم به لبات رژ مالیدم و بهت گفتم روشو ببوسی تا جای لبت به جای امضا روش بیفتی الهی دورت بگردم که همه حرفهام میفهمیدی و هرچی میگفتم گوش میدادی منهم هی بهت میگفتم عرشیا بابا اومد بگو مبارک بعد بوس کن بعد بابا شمع و فوت کنه .تو هم همش به من نگاه میکردی . وقتی هم که بابایی درب خونه رو زدو منم در و باز کردم تو مثل یه فرشته تند تند گل و به بابا دادی یه بوس فرستادی و دویدی و رفتی ما هم اومدیم ببینیم که کجا میری دیدیم رفتی سراغ کیک و شمع فوت کردی و برای خودت دست زدی الهی برات بمیرم که شمع تولد خودت رو بلد نبودی فوت کنی ولی واسه بابایی رو زود فوت کردی. دیگه برات بگم که توی این مدت یه ضربه بدی هم خوردی و سرت تقریبا خون اومد اونهم مشکین شهر خونه مامان بزرگ خوردی به درب آشپزخونهniniweblog.com. کلی هم گریه کردی  جانم فدات عزیزم. دیگه اینکه واکسن هیجده ماهگیت رو زدی کلی هم درد و تب کشیدی و لاغر شدی بعضی وقتها میگم میشه عرشیا مثل اون ماههای اول دوباره تپل شه بعد با خودن نیگم عیبی نداره همینکه سالمه خداروشکر.راستی مامان جان هیجده ماهگیت مبارک دیگه یواش یواش داری واسه خودت مردی میشی که نگو و نپرس. عزیزم یکی از بزرگترین خاطره تابستونت اینه که هر روز باید بری پارک و تاب بازی کنی اگه یه روز نری  خودت کفشت رو برمی داری و میری سراغ کشوی لباست یه لباس در میاری و میگی مامانی لواس(لباس) پارک تاب بازی عباسی اینقدر میگی که مارو از رو ببری niniweblog.com.یادم رفت بگم که آستارا یه بع بعی بادی خریدی اینهم عکست تو حیاط مادر بزرگ که روش نشستی. اما نمیدونم داری به چی فکر میکنی.

عرشیا

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

سپید مامان علی
24 شهریور 91 21:48
اولا تولد بابایی مبارک دوما فدای این همدم کوچولو که همه چیز می فهمه سوما ببعی بادی مبارک عرشیا خان چهارما 18 ماهگیت مبارک پنجما من بعد خیلی مواظب باش که اوخ نشی عزیزم
فرشته مامان امين رضا
26 شهریور 91 8:39
سلام گلم چقدرنازوبزرگ شده ببوسش فراوان هميشه وهمه وقت دركنارهم سلامت وشادباشين
پرنیا جون و مامانش
28 شهریور 91 8:26
ای جونم چه عسلی شده و مرد شده این پسر گلمون
مهسا مامان باربد
29 شهریور 91 18:04
واقعا که این فرشته ها بهترین همدم مادرا هستن...
مامان عرشیا
3 مهر 91 17:17
همیشه وقتی عکسای عرشیا رو نگاه میکنم فکر میکنم دارم به پسر خودم نگاه میکنم... احساس میکنم خیلی شبیه همدیگه ان... بعضی از عکساشون رو اگه کنار هم بذاری اصلا نمی تونی تشخیص بدی که اینا عکس 2 نفر مختلفه!!!