نوزده ساعت دیگه....
پسر نازم ، ای تنها بهونه زندگی خیلی دوستت دارم اونقدر که دلم میخواد روزی هزار بار بغلت کنم و بگم خدایا ممنونم از این خلقت بی نظیرت .عزیزم دیگه چیزی نمونده که از عمر شیرینت یکسال بگذره .نمیدونم توی این ساعتهای آخر یکسالگیت از چی و از چه روزهایی یاد کنم انگار باورم نمیشه که یکسال به این زودی داره سپری میشه و من هنوز اون نگاه اولین روز زندگیتو تو چشمهام میبینم پسرم توی این روزها داری بامزه و بامزه تر میشی و خیلی خوردنی شدی کلمات رو دست و پاشکسته بزبون میاری کارهای دوست داشتنی میکنی و خلاصه خیلی چیزهای دیگه . گلم توی این چند روز از چهره زیبات عکسی نذاشتم تا اینکه عکس تولدت رو بذارم اما دلم نیومد و خواستم این عکس حتما توی وبلاگ خاطراتت باقی بمونه دو شب پیش وقتی که خیلی خسته بودی رفتی و عروسک کوچولوت رو که خیلی دوستش داری برداشتی تا بخوابی که یه دفعه دیدم از خستگی دنبال یه چیزی میگردی تا بخوابی و چیزی گیرت نیومد جز پستونک عروسکت خیلی ناز پیشش خوابیده بودی و داشتی هم زیستی میکردی بی سر و صدا پستونک عروسکت رو کرده بودی دهنت و میخواستی بخوابی .الهی مادر قربونت بره که اینقدر جالبی عزیزم.
ای تماشایی ترین مخلوق در روی زمین آسمانی میشوم وقتی نگاهت می کنم
نوزده ساعت مونده تا تولد یکسالگیت شیر کوچولوی من