عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

یه روز شاد...

پسرم دیروز به پیشنهاد بابایی رفتیم یه دوری بزنیم و یه هوایی بخوریم تصمیم گرفتیم بریم تجریش ببینیم چه خبره ولی وقتی پیاده شدیم اونقدر باد سرد میومد که انگار تو داشتی یخ میزدی منهم نگرااااان وقتی دیدم دماغت قرمز شده و شبیه آدم برفی شدی گفتم بریم خونه به ما نیومده هوا بخوریم بعد بابایی پیشنهاد داد بریم یه پیتزا بزنیم تو رگ که هم تو گرم شی هم ما ای سیر شیم. راستی تو اولین بارت بود میومدی ساندویچی آخه از وقتی که تو به دنیا اومدی مامان جان ما فقط زنگ میزنیم و سفارش میدیم و درب منزل تحویل میگیریم و نوش جان میکنیم به هر حال ما هم به پیشنهاد خوب بابایی نه نگفتیم و رفتیم که یه دلی از غذا در بیاریم تو هم اونجا خوب با همه دوست شدی و خوشحالی میکردی...
30 بهمن 1390

عرشیا موش شو...

شیرینم تازگیها تا اینکه بهت میگم عرشیا موش شو فوری خودتو مثل موش میکنی تا من نازت بدم .وقتی هم که قراره یه خرابکاری کنی اول منو نگاه میکنی و موش میشی تا اینکه نازت میدم میفهمی که اوضاع خوبه و میری سراغ خرابکاریهات.موش کوچولوی من بخورمت الهیییییییییییییییییییییییییییی. ...
2 بهمن 1390

عرشیا و نانا

گلکم اینی که سوار کردی اسمش ناناست نمی دونم چرا از پاهاش خیلی خوشت میاد و وقتی میگیریش یک ربعی با پاهاش بازی میکنی بعد دماغشو گاز میگیری و میری. نازگلم حالا دیگه اونقدر بزرگ شدی که دخمل سوار میکنی و به مامان نمیگی تازه کلی هم ذوق میکنی که برام عروس آوردی. انشاا... عروسیتو ببینم مامان جان.     ...
2 بهمن 1390

در ماه یازده

گل پسرم قند عسلم در پناه خدا ده ماه از زندگیه زیبات به سلامت و خوشی گذشت و من و بابایی شاد و خرسند ازداشتن گل پسری مثل تو . عزیزم بابا و مامان با هر روزی که از عمر زیبات میگذره بیشتر و بیشتر به بودن کنار تو عادت میکنیم میگیم  چرا خدا تورو زودتر به ما نداد تا از بودن در کنار تو لذت ببریم  شاید کوتاهی از خودمون بود و به خدای مهربون ثابت نکرده بودیم که لایق همچین فرشته ای هستیم .گلکم خدا رو شکر توی این ده ماه شادکامی قرین زندگیمون شده و ما سرخوش و شادتر از همیشه داریم به زندگی سه نفره ادامه میدیم .هر روز که از خواب بیدار میشم و چشمم به قد و بالای نازت می افته میگم خدایا این دلخوشی و شادی رو از ما نگیر. و اما نازنینم تو کاره...
18 دی 1390

مراسم دندونی برای گل پسر

دو روز بعد از عاشورای حسینی مادر بزرگ جون گفتش که چون عرشیا جون دندونش بیرون زده بهتره که مراسم دندونی رو براش برپا کنیم و چون نمیتونستیم توی ماه محرم جشن بزرگی بگیریم تصمیم گرفتیم برای عقب نمودن ار غافله یه مراسم کاملا خانوادگی بگیریم و از نیناش ناش هم خبری نباشه واسه همین گل پسر دامادت کردیم و نشوندیم پای سفره خوب رومون و سفید کردی و تسبیح و بعدش هم گوشی پزشکی رو برداشتی البته بعد از کلی تعریف و تمجید کردن من که مامان جون ببین این چه خوشگله با این بازی کن وبالاخره شما هم گوشی رو برداشتی مارو برای مزاح خوشحال کردی.انشاا... پسرکم همیشه موفق و موید وپاینده باشی. اینهم چند تا عکس یادگاراااا از مراسم دندونی گل پسر قند عسل شاه خونه ماه خون...
21 آذر 1390

امشب نازبالام میره توی ده ماه.

نازبالام جان ، عشق مامان، عمر بابا، نازخونه، گل پونه، امشب آخرین شب نه ماهگیته .چه خوشحالم مامانی ، چه روزهای زیبایی. من و بابا به تو مینازیم تو بهترین فرشته روی زمینی.  نازبالام ،گوزل بالام  (onuncu Aylighon mübarək olsun) (به زبان پددددر یه کوچولو هم مادر).   ...
12 آذر 1390

روز سخت عرشیا

  ع رشیای من امروز مامان باید میرفتم بیمه و اداره کار دنبال یه سری کارهای مزخرف از اونجایی که کسی نبود تورو نگه داره باید همراه من میومدی .الهی بمیرم که توی این هوای برفی مجبور شدی شال و کلاه کنی و با من بیایی وقتی توی اداره بیمه مامان دنبال کارهام بودم تو توی بغل بابایی بودی و  موءدبانه دادو بیداد راه مینداختی که من گشنمه اینقدر داد زدی تا اینکه اونها یعنی بیمه ای ها مجبور شدن کار من و زودتر راه بندازن  خودمونیم انگار وجودتو یه جورایی پارتی بازی هم داره جیگگگگگگگگگگگگگگگر من. الهی قربون وجود نازت بشم. خلاصه مادر جون کارم که توی بیمه تموم شد باید میرفتم اداره کار ولی تو خسته خسته بودی و خوابت هم میومدو زیر لب یه چیزایی (...
5 آذر 1390

9 هم از راه رسید

پسر عزیزم نه ماهگیت مبارک امروز ١٤/٨/١٣٩٠ فرشتمون رفت توی نه ماه وای که چه شیرین میگذره روزهای زندگی . گل پسرم کارهای شگفت انگیز دوران هشت ماهگیت خیلی با حال بود نشستنت ، دست زدنت ، بابا گفتن و رقصیدنت ...  حالا که بسلامتی رفتی تو نه ماه باید شیرینتر و با مزه تر شی . گلم چند روزه که حال نداری یک کمی هم تب داری .مامان بزرگ میگه میخوای دندون بیاری ولی دکتر میگه که تو سرما داری اما بنظرم مامان بزرگ درست میگه چون تبت با هیچ دارویی پایین نمیاد . عسلم ناز پسرم چند روزه سعی میکنی چهار دست و پا بری اما یه کوچولو تنبلی و هی میخوری زمین  . تو ذهنم تجسم میکنم که قراره دندون کوچولوی سفید داشته باشی و چهار دست و پا ...
14 آبان 1390

واکسن شش ماهگی عرشیا

عزیرم شش ماهگیت مبارک دیروز رفتیم مطب دکتر صبور توی خیابان گیشا تا واکسن شش ماهگیتو بزنه بعد چکاب همیشگی تو دستهای دکتر گرفته بودی ول نمی کردی دکتر گفت ماشالله برو تو قویترین مردان شرکت کن.بعدش رفتیم داروخانه پایین مطب که یک استامنیفون بگیرم .خانم دکتر داروخانه تا تورا دید گفت میشه پسرتون بغل کنم بعد گفتش وای خدا چه پسر نازی آخه خیلی توپول مپل وسفید شده بودی خلاصه تورا برد پیش همکاراش  توهم فقط نگاشون میکردی .بعدش رفتیم خونه  خداراشکر ایندفعه زیاد اذیت نکردی فقط یکم تب میکردی اونم با استامنیفون رفع میشد برعکس واکسن چهارماهگی که یکهفته مریض شدی اومدیم خونه چند تا عکس ناز گرفتم که دوتاشو تو وبلاگت ...
12 آبان 1390