روز سخت عرشیا
عرشیای من امروز مامان باید میرفتم بیمه و اداره کار دنبال یه سری کارهای مزخرف از اونجایی که کسی نبود تورو نگه داره باید همراه من میومدی .الهی بمیرم که توی این هوای برفی مجبور شدی شال و کلاه کنی و با من بیایی وقتی توی اداره بیمه مامان دنبال کارهام بودم تو توی بغل بابایی بودی و موءدبانه دادو بیداد راه مینداختی که من گشنمه اینقدر داد زدی تا اینکه اونها یعنی بیمه ای ها مجبور شدن کار من و زودتر راه بندازن خودمونیم انگار وجودتو یه جورایی پارتی بازی هم داره جیگگگگگگگگگگگگگگگر من. الهی قربون وجود نازت بشم. خلاصه مادر جون کارم که توی بیمه تموم شد باید میرفتم اداره کار ولی تو خسته خسته بودی و خوابت هم میومدو زیر لب یه چیزایی (بد وبیراه) به زبان خودت به ما میگفتی به هر حال بابایی مجبور شد بشینه توی ماشین و به جنابعالی سوپ بده تا شاید دست از غرغرکردن برداری وقتی هم که رسیدیم خونه اونقدر خسته بودی که حسابی خوابیدی و خستگی رو از تنت در کردی . این بود خاطره امروز من و تو از یه روز سرد پاییزی. خوب بیییییید؟؟؟