یه روز شاد...
پسرم دیروز به پیشنهاد بابایی رفتیم یه دوری بزنیم و یه هوایی بخوریم تصمیم گرفتیم بریم تجریش ببینیم چه خبره ولی وقتی پیاده شدیم اونقدر باد سرد میومد که انگار تو داشتی یخ میزدی منهم نگرااااان وقتی دیدم دماغت قرمز شده و شبیه آدم برفی شدی گفتم بریم خونه به ما نیومده هوا بخوریم بعد بابایی پیشنهاد داد بریم یه پیتزا بزنیم تو رگ که هم تو گرم شی هم ما ای سیر شیم. راستی تو اولین بارت بود میومدی ساندویچی آخه از وقتی که تو به دنیا اومدی مامان جان ما فقط زنگ میزنیم و سفارش میدیم و درب منزل تحویل میگیریم و نوش جان میکنیم به هر حال ما هم به پیشنهاد خوب بابایی نه نگفتیم و رفتیم که یه دلی از غذا در بیاریم تو هم اونجا خوب با همه دوست شدی و خوشحالی میکردی انگار که تا حالا آدم ندیده بودی از میز غذا که نگو دستمال کاغذی اواره، نمک وفلفل بیچاره ، خلاصه میزو ریخته بودی بهم ولی پسر با ادبی بودی و مامان رو اذیت نکردی و باهم ساندویچ خوردیم، مامان جان وقتی هم که میخواستیم بیام بیرون حسابی با همه بای بای کردی و خندیدی که همه خوششون میومد برات دست تکون بدن .مثل یه ستاره سینما شده بودی و کلی ذوق میکردی .عزیزم اینها رو گفتم که بدونی اولین بار کی ساندویچی رفتی .راستی عزیزم فکر نکنی که یادم رفته هر روز دارم میشمرم....
پانزده روز مونده تا تولدیکسالگیت شیر کوچولو