عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

عرشیاو مهمان کوچولو

دو روز بود که توی خونمون یه مهمون کوچولو اومده بود که خیلی دوست داشتنی و شیرین بود ، از اونجایی که منهم عاشق بچه های دو سه ساله هستم تمام کارهاش برام جالب بود و ازش تعریف میکردم غافل از اینکه گل پسر یواش یواش حس حسادتش گل میکنه و روزگار ایلهان کوچولو رو سیاه میکنه از نظر عرشیا تی وی برای ایلهان کوچولو ممنوع ، اسباب بازی ممنوع، خندیدن ممنوع که حتی دیگه بهش میگفت تو اصلا منو نگاه نکن از جلوی من برو کنار که من واقعا از رفتار عرشیا در عجب بودم نمیدونم تقصیر من بود یا اقتضای سنش .خلاصه اون دوروز هم گذشت و حالا عرشیا میگه مامان چرا نینی رفت خونشون یعنی از من ترسیده. تازه فهمیده که چقدر جاش خالیه.     ...
6 اسفند 1393

عرشیا وبازیهاش

عزیز دل مامان این روزها بازیهات تغییر کرده همش دوست داری خونه و خونواده داشته باشی عروسکاتو میاری و میگی من بابا تون هستم یکیشون هم میشه مامان . چند روز پیش یکی دیگه با خانومت ازدواج کرده بود که خیلی عصبانی بودی(بن تن) کلی خانومت رو دعوا کردی که چرا با تو ازدواج نکرده تازه خانومت هم یه نی نی داشت بعد با پا در میونی  من شما با خانومت آشتی کردی و با هم رفتین خونتون نینی تون هم آوردی تا پیشتون بخوابه .من هم بن تن رو گذاشتم تا کنارتون بخوابه که بعد از دیدنش کلی عصبانی شدی و گفتی کی گفت این بیاد پیش خانومم بخوابه . عزیز دلم فکر میکنم که اینها همه تاثیر جم تی وی   و فیلمهاش که انگار باید یواش یواش از دیدن فیلمهاش انصراف بدیم . ...
3 بهمن 1393

روز جهانی کودک

روز جهانی کودک ، توی مهمدمون یه مراسم خو ب داشتن که همه دعوت بودن باید دوتا بادکنک هم تزئین میکردم به نام بادکنک آرزوها وبا خودم میبردم که با بقیه بچه ها بعد از یه آرزوی خوب بفرستیمش هوا . من و مامان بادکنکها رو خوشگل کردیمو با بابایی رفتیم مهد که تو مراسم شرکت کنیم .امااااااااااااااااا من یهو چشم خورد بع غرفه پاپ کرن دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم کلاً پیش خاله سارا(کمک مربی) بودمو پاپا کرن میخوردم ان توی تموم عکسها هم کاملاً واضحه . راستی ما غرفه کاردستی و نقاشی و نمایشگاه نقاشی و موسیقی و مسابقه و خیلی چیزهای دیگه هم داشتیم .خلاصه خیلی خوش گذشت: غرفه پذیرایی: غرفه نقاشی: غرفه کاردستی: ...
8 دی 1393

عرشیا و مهد کودک

من روز اول شهریور به همراه مامانی به مهد کودک رفتم مامانی انقدر ذوق میکرد که انگار من دارم میرم دانشگاه کلی تشکیلات و دوربین و سلام و صلوات که چی ، عرشیا میره مهد. اما بعد از گرفتن دو تا عکس اونهم به زحمت ،دست کوچولوی من موند لای درب ماشین و جیغ و داد و هوار که بیا و ببین کم مونده بود مامانی غش کنه خلاصه منهم با گریه سوار ماشین شدم و رفتیم ، مامانی هم دیگه حس و حال عکاسی نداشت آخه اندوشک (انگشت)کوچولوی من خون اومده بود. اما با همه اینها مهد و خیلی دوست دارم عاشقشم کلی کلمه های انگلیسی و شعروداستانهای نمایشی یاد گرفتم که واسه مامان و بابا اجرا میکنم ولی اسم دوستامو نمی دونم آخه خودشون باید بیان اسمشون رو به من بگن ،خلاصه این روزها هم خوب میگ...
23 شهريور 1393

دوری منو ببخش

سلام پسر عزیزم ببخش که مامان خیلی دیر به وبلاگت سر زدم . حالا چند تا عکس از روزهای گذشته میذارم تا خاطراتت ناقص نمونه: خوابیدن به روش دایی حسن با رکابی: سیزده بدر در راه شمال - تهران (رستم آباد) بارش برف در فروردین ماه 1393 (ارتفاعات لاهیجان) در حال آزمایشهای مختلف روی ماهی نوروز که بیشتر از دو ساعت زندگی نکرد: عرشیا خوش تیپ:   ...
8 خرداد 1393