عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

هشت ماهگی پسر گلم عرشیا

1390/8/5 12:51
نویسنده : مامان عرشیا
909 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.com   پسر عزیزم خدا رو شکردیگه رفتی تو هشت ماه ، وهفت ماه به خوشی و سلامت گذشت و من و بابایی خیلی خوشحالیم. مهربون من امروز وقتی تو رو برای چکاپ ماهانه بردیم پیش دکتر، گفت همه چیز خوبه و تو روی نمودار رشدو سفید کردی عزیزم امروز برای اولین بار تونستی روی ترازو بشینی تا دکتر وزنت کنه. نازنینم دکتروقتی تورو با اون کتونیهای خوشگلت دید کلی نازت داد و گفت مواظب باش با اون کفشها ندزدنت،ماه من از اینکه میبینم تند تندسینه خیز میری و همه چیزو بهم میریزی خیلی خوشحالم.عزیزم، بالاخره امروز ازکارم استعفا دادم تا بتونم بیشتربا تو بمونم و از تو بهتر مراقبت کنم آخه ازهرجا وهرکس پرسیدم نتونستم هیچ رضایت قلبی از مهدها پیدا کنم منم که تو رو به آسونی بدست نیاوردم دست هر کسی بسپرم نازنازی من تو یه فرشته ای از سمت خدا. پسر گلم دیگه داره باورم میشه که داری بزرگ میشه ومنتظرم تا یه روز چشمامو باز کنم وببینم صدام میزنی مامانی.    niniweblog.com

 

         اینم از کفشم خیلی دوسش دارمخندهزبان

    niniweblog.com

        

قلبقلبنازنینم چند روزه که یاد گرفتی دست میزنی و برای خودت شاد میشی و از صدای دستت میخندی و ما رو هم شاد می کنی ، فرشته من الان توی هفته سوم از ماه هشتم هستی و کلی کارهای جدید یاد گرفتی مثلاً تا ظرف غذا رو میبینی تندو تند میای و لباتو به هم میزنی و می خندی و میخوای که من بفهمم غذا میخوری .تازگی تا ازت غافل میشم میری زیر میزغذاخوری و سرت رو میکوبی به میز و گریه می کنی (الهی قربون اون سرت بشم ). راستی پسرم من و تو و بابا یه سفر سه روزه رفته بودیم لاهیجان ، خیلی خوش گذشت مخصوصاً به تو چون حسابی تحویل بازار بودو نازتو می کشیدن همش توی بغل دایی ها و خاله ها و دختر خاله ها بودی و منوفراموش کرده بودی کارت به جایی رسیده بود که میگفتی بابابزرگ فقط بغلت کنه و بگردونه ، خاله عاطفه هم کلی هدیه برات خرید وطبق معمول مارو شرمنده کرد ، من و تو دو روز رو بدون بابا خونه مادربزگ موندیم آخه بابایی باید میرفت پارس آباد(مغان) عروسی پسر عمه و من با اینکه خیلی دوست داشتم برم بخاطر تو موندم چون راه طولانی و برای تو خسته کننده بود عزیزم.اما نبودن و ندیدن بابا این خوبی رو داشت که تو از روی دلتنگی یا هرچی که فکرکنی ، نمیدونم اسمشوچی بذارم یاد گرفتی که بگی بابا و این برای همه غیره منتظره بود و حالا که چند روز از سفرمون میگذره تو خیلی زیبا و دلنشین میگی بابا ، بابا . گلکم مامان امروز دیدم که موهای خوشگلت بلند شده و میره توی چشمهای بامزت،منهم قیچی رو اوردم ویه سانت از موهاتو کوتاه کردم وای که چه جیگری شدی با این موها.دل شکستهنیشخندتشویق

خیال باطلاینهم یکی از عکسهای شهر زیبای لاهیجان بامن حرف نزن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

عمه ي آتنا
25 مهر 90 19:30
hezar mashala kheili nazi arshia kocholo
مامان آیهان جون
25 مهر 90 22:54
واقعا که ناز و شیرینی خاله جون، درست مثل یه میوه بهشتی. خداجون نگهدار تو و مامان و بابا باشه. با اجازه لینکتون کردیم.
مامان سید کوچولو
29 مهر 90 21:31
_000000___00000 _00000000?0000000 _0000000000000000 __00000000000000 ____00000000000 _______00000 _________0 ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 _______*_____00000000000 ________*_______00000 _________?________0 _000000___00000___* 00000000?0000000___* 0000000000000000____* _00000000000000_____* ___00000000000_____* ______00000_______* ________0________* ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 ______*______00000000000 _______*________00000 ________*_________0 _________*________* _________*_______* __________*______* ___________*____* ____________*___* _____________*__* ______________**
مامان عرشیا
3 آبان 90 10:12
ماشا... به این گل پسر ناز وخوردنی... چقدر عکسای نازی گرفتی