محرم و سفر
تاسوعا و عاشورای حسینی رسید و من و تو و بابایی تصمیم به یه مسافرت چهار روزه گرفتیم وتو به اولین مسافرتت در اولین محرم زندگیت رفتی .راستش اصلا حال و حوصله جایی رفتنو نداشتم و دلم میخواست خونه بمونم اما مامان بزرگ و بابابزرگ از اینکه نمی خواستیم بریم پیششون ناراحت بودن ولی بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم کنار اومد و تن به مسافرت دادم ولی خیلی هم بد نبود و خوش گذشت اونجا با مامان بزرگ نذری پختیم و به دیدن دسته های عزاداری رفتیم ولی جنابعالی از همون اولش تو بغل باباجون خوابت برد و با اون همه سر وصدا و تبل و سنج بیدار نشدی که نشدی .مونده بودم چطوره که توی خونه تا تقی به توقی میخوری فوری از خواب میپری و صدات در میاد.خلاصه عزیزکم این چند روزو یه جورایی مردیم اینقدر نذری خوردیم(بابا نخورد نذری دوست نداره) ولی بد هم نبود انشاا... تا سال دیگه تو هم بزرگ میشی و از نذریهای خاله ها و مامان برزگ ودایی میخوری تا ببینیم نظرت چیه ؟