عرشی طلا در سفر
دو هفته ای هست که مامان و پسر طلا در مسافرت بسر میبرن اونهم بدون بابا جون ، روزهای اول یه جورایی پسر طلا سر گرم بازی با بچه های فامیل بود و خیلی دلتنگ بابا جون نبود اما حالا که دیگه روزها و بچه ها براش تکرارای شدن تا فرصت میکنه میگه بابایییییییی بیا منو ببر خونه مامانی . خیلی دلم برات میسوزه بالاخره من نفهمیدم تودوست داری تنها باشی یا با بچه ها باشی . اما از این حرفها که بگذریم باید بگم که توی این سفر هم خاطرات خوب بود هم حوادث بد ، خاطره های خوب این بود که با بچه ها پارک رفتی و بازی کردی و کلی از این خونه به این خونه به من و تو خوش گذشت . خاطره بد این که یه روز در حین رقصیدن یهو پات پیچ خوردوزمین خوردی و حالا چند روزه که لنگون لنگون راه میری ولی بازم کم نمیاری و تا صدای آهنگ رو میشنوی بلند میشی مثل آقاسی یه پایی میرقصی تازه به منهم میگی که مامان بیا با هم برصقیم(برقصیم). پسر دوست داشتنی باید بگم که حسابی توی هر جمعی هستی میدون داری میکنی ودنیا به کامته مادر فدات شه الهیییییییییییییییییییییییی. خاله ها و دخترخاله و پسر خاله به خصوص شوهر خاله ها حسابی هواتو دارن مخصوصاً شوهر خاله بهزاد و شوهر خاله علی که تا میبینی شون میگی منو ببرین بیرون. هر وقت هم که خونه خاله ازاده ایم تا دوازده شب پشت شوی خاله سواریو داری پیتکوپیتکو میکنی. خلاصه جای بابایی خالیه و ما هم حسابی دلمون واسش تنگ شده شوهر عزیزم منو عرشیا واقعا نبودت رو احساس میکنیم دوست داریم زودتر پنجشنبه بشه و بیایی دنبالمون.