عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

سی و هفت ماهگیت مبارک.

پسر عزیزم اول تولدت رو بهت تبریک میگم. ببخش که مامان نتونستم امسال برات تولد خوبی بگیرم . فقط چون خیلی خوشحال بودی و اصرار میکردی یه کیک گرفتم و شمع گذاشتم تا پیشت بد قول نشم . آخه قبل از فوت بابابزرگ بهت قول داده بودم که تولد کفش دوزکی برات بگیرم اما متاسفانه این غم بزرگ کمرم و شکوندو انگیزه رو از من گرفت . گل نازم امروز که به وبلاگت نگاه میکردم دیدم یک ماه  از سه سالگیت گذشته و من تازه به خودم اومدم تا یه تبریک بهت بگم . پسر نازم امیدوارم صدو بیست ساله شی. راستی امروز که مصادف شده با وفات حضرت فاطمه مامان نذری که برات داشتم رو بجا آوردم و خدا رو شکر چهار سال تونستم نذرت رو ادا کنم . یا فاطمه پشت و پناه خانواده سه ...
14 فروردين 1393

من بی پدری ندیده بودم ، سخت است کنون که آزمودم

  بنال ای دل که من بابا ندارم به سر آن سایه طوبی ندارم بنال ای دل شدم تنهای تنها انیس و مونس شب‌ها ندارم بنال ای دل که شادی از دلم رفت چو غنچه خنده بر لب‌ها ندارم     روی یک تخت چوبی، بد حال، چشمهایی که گودتر می شد اشکهایی که حلقه می بستند، قرصهایی که بی اثر می شد عصر یک روز سرد زمستان، آخرین سرفه در فضا پیچید آخرین برگ از درخت افتاد، پدر آماده سفر می شد         چه شبها تا سپیده درد کشیدی ندای یا علی، یا رب کشیدی بخواب آرام، پدر جان در مزارت که پایان شد تمام دردهایت     &nb...
18 اسفند 1392
12091 0 14 ادامه مطلب

عشق مامان و بابا

کلا با این عکس حال میکنم . بوس بووووووووووووووووووس بوس بوس بوس عرشیا وروز برفی بازی با دوستان که یک تنه حریف همشون بودی. ایجوری خالی کردن فرقون پر از برف رو خودت... اینجوری پلیور و کلاهی که مامانی بافیده با فیگورهای زیبات.ایجوری قویترینی. ایجوری درسخونترینی. ایجوری موقع غذا وقتی تی وی روشن باشه ماتت میبره .اینجوری بعد از کلی صدا زدن غذا رو نشونم میدی. اینجوری ...
16 بهمن 1392

روزهای من

سلام به همه دوستای مثل خودم کوچولو: من و مامانی هر روز باید بریم تو اتاقم و کلی کتاب بخونیم .البته مامان جون برام میخونه و من هم تکرار میکنم . تازه کلی از کتابهامو حفظم و از رو شکلهاشون داستان رو تعریف میکنم . از شعرها که نگو و نپرس تند تر از مامانی میخونم و مامان رو خوشحال میکنم . از ماشین بازی و خونه سازی که کم نمیارم . بعضی وقتها مامان میگه عرشیا لطفاً بسه. اسباب بازیهاتو جمع کن . منهم میگم لطفاً بسه نیست!!!!! مامان بد من عرشیا نیستم آقای پلیسم الان تورو جریمه میکنم میبرم زندان.بعد هم یه برگه جریمه مینویسم و به مامان میدم. در طول روز کلی مامانی جریمه میشه . اما وقتی میبینم واقعاً مامانی خسته شده میرم و بوسش میدم میگم . عرشیا چه پ...
29 دی 1392

مامان شب یلدا رو بیار دیگه...

مامان میگه امشب شب یلداست باید باهم بریم خونه پدربزرگ تا دور هم بشینیم میوه و آجیل بخوریم و قصه بخونیم و شادی کنیم و بعد هندونه بیاریم وسرشو ببُریم و با هم بخوریم ولی چون خونه مادربزرگ خیلی اون دور دوراست پس من و تو و بابایی باهمدیگه شب یلدا رو جشن میگیریم. من هم از صبح به همه زنگ زدم و گفتم : هندونه بیار قاچ کنم       لپتو بیار ماچ کنم خلاصه شب شدو بابایی اومد خونه و برام کلی خوراکی گرفت من هم به کمک مامان میز شب یلدارو چیدم وهی به مامان میگفتم مامان جونم شب یلدارو بیار دیگه  مامان هم هی میخندیدو میگفت این شب یلداست دیگه پسرم ،به هرحال ماکه نفهمیدیم کی کجاست و یلدا کدوم بود ولی به م...
3 دی 1392

یلداتون مبارک

  سي ام آذره و يک  شب زيبا يه  شب بلند به اسم شب يلدا شب شب نشيني و شادي و خنده شبي که واسه ي همه خيلي بلنده همه ي اهل خونه خوشحال و خندون آجيل و شيريني و ميوه  فراوون شب قصه گفتن و ياد قديما قصه ي لحاف کهنه ي ننه سرما شب يلدا که سحر شد،فصل پاييز ميره جاي پاييز رو زمستون مي گيره ننه سرما باز دوباره برمي گرده کوله بارش رو پر از سوغاتي کرده   ...
30 آذر 1392