عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

زنگ صدات تنهاییم و شکسته

  گل پسرم ، آی گل گلدون من شیرین من ، شکرِ شکردون من صورت تو ماه تو ایوون من چشمهای تو ، آئینه و شمعدون من حرفهای تو شیرین تر از جون  من قدو بالات ،سرو تو باغ نشسته ناز و ادات ،خرمن دسته دسته شیطنتات ،با مزه مثل پسته زنگ صدات، تنهاییم و شکسته مهربونیت ،چشم دلم رو بسته   ...
15 آبان 1392

13آبان

امروز ١٣ ابان مصادف با روز دانش آموزه و عرشیا میخواد به از همینجا به دختر و پسر خاله ها و عموها و عمهاش تبریک بگه و براشون آرزوی موفقیت کنه البته عرشیا هم برای اینکه از قافله جا نمونه امروز به راهپیمایی رفت و به جای شعارهای بد فقط پرچمشو تکون میداد و دادمیزد ایران،ایران،ایران گل پسرم فکر میکرد رفته استادیوم و فوتبال تماشا میکنه. ...
13 آبان 1392

دریاچه چیتگر

از اونجایی که عشق مامان ،عاشق آب و دریاست بابایی برای خوش آمد پسر هر از چند گاهی مارو به دریاچه چیتگر میبره که عرشیا جونم از دیدن و گشتن توی یه همچین جایی لذت میبره مخصوصا اگر همراه عمو باشه که دیگه از کنترل خارجه . اینهم یه عکس از نازنینم در قایق پدالی که البته دو،سه دقیقه بعدش به خواب رفتی و مثلاً ما به خاطر تو سوار قایق شدیم. ...
13 آبان 1392

فرشته مامان

نازنینم،قبل از هرچیز از اینکه یه مدت نتونستم خاطرات قشنگت رو بنویسن ازت معذرت میخوام. شاهدونه جونم، توی این مدت خیلی تغییر کردی . حرفهای زیبا و کلمات شیرینت زندگی رو برای منو بابایی شیرینتر کرده و روزهارو زیباتر. کلی شعر و کلمات انگلیسی یاد گرفتی. اعداد انگلیسی رو از ١ تا١٠ کامل و صحیح تکرار میکنی . با بچه هایی که اخلاق بد دارن بازی نمیکنی و نصیحتشون میکنی . یه جورایی عشقی عزیزم. هر روز هم دلت برای عمو و دایی تنگ میشه و منتظری بیان پیشت.خلاصه یدونه ای دردونه ای عزیزم.
27 مهر 1392

عرشی طلا در سفر

دو هفته ای هست که مامان و پسر طلا در مسافرت بسر میبرن اونهم بدون بابا جون ، روزهای اول یه جورایی پسر طلا سر گرم بازی با بچه های فامیل بود و خیلی دلتنگ بابا جون نبود اما حالا که دیگه روزها و بچه ها براش تکرارای شدن تا فرصت میکنه میگه بابایییییییی بیا منو ببر خونه مامانی . خیلی دلم برات میسوزه بالاخره من نفهمیدم تودوست داری تنها باشی یا با بچه ها باشی . اما از این حرفها که بگذریم باید بگم که توی این سفر هم خاطرات خوب بود هم حوادث بد ، خاطره های خوب این بود که با بچه ها پارک رفتی و بازی کردی و کلی از این خونه به این خونه به من و تو خوش گذشت . خاطره بد این که یه روز در حین رقصیدن یهو پات پیچ خوردوزمین خوردی و حالا چند روزه که لنگون لنگون راه میر...
27 خرداد 1392

بهترین یار مامان

سلام پسر کوچولوی من، این روزها من دیر به دیر میام و به وبلاگت سر میزنم . خودم هم نمی دونم چرا؟ ولی انگار هرچی بزرگتر میشی بیشتر دوست دارم لحظه هامو با تو بگذرونم تا با کامپیوتر و اینترنت. تو بهترین یار و یاوری هستی که دارم مثل یه فرشته با من حرف میزنی و تو دل پاکت هیجی به جز رویاهای کودكانه نیست . حرفهات به من آرامش میده. لذت با تو بودن رو با هیچی عوض نمیکنم و نمیخوام حتی یه لحظه دلت بشکنه از اینکه احساس کنی مامانی سرش با یه چیزه دیگه ای به غیر از تو گرمه .تو برام همه چیز و همه کسی ،دیگه کلمات رو کامل میشناسی وتمومم جملات و کامل میگی و میفهمی . مکالمه انگلیسی رو کامل یاد گرفتی و تکرار میکنی. اعدادرو از یک تا پنج میتونی بشمری ولی بقیه رو هر ج...
8 ارديبهشت 1392

سال 1392 مبارک

بـنام خدای بهار آفرین                            بهار آفرین را هزار آفرین                                              به جمشید و آیین پاکش درود   که نوروز از او مانده در یادبود . . . نوروز مبارک   ...
15 فروردين 1392

تولدت مبارک پلنگ کوچولو

دو سال پر از خنده و شادی گذشت  ذو سال پر از نگرانی های مادرانه و پدرانه گذشت برای ما باورش سخت است اما پلنگ کوچولوی خونه ما دو ساله شد عزیزم تولدت مبارک   خداوندا از اینکه بهترین ،برترین،شیرینترین موجوداتت را برای من فرستادی ازت ممنونم،دو فرشته که مکمل یکدیگرند و اگر آنها نباشند زندگی برایم معنا ندارد و بدون آنها من هیچم.همسری مهربان و پسری از جنس پدر. خدایا شکر خلاصه بعد از یک ماه اینور و اونور دویدنو برنامه ریزی کردن روز تولد شاه پسر فرا رسید و مامان و بابا از اینمه نازنینمون سه ساله میشه بی نهایت خوشحالند. پسر نازم مامان خیلی توی وبلاگها و سایتها گشتم تا ببینم ...
27 اسفند 1391