عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

چی میخوری؟

پسر عزیزم  ، سلام یا به قول خودت دلام امروز داشتم به عکسهایی که بابایی چپ و راست از ناز پسرش میگیره نگاه میکردم . گفتم شاید بد نباشه بدونی که چه غذایی رو تو بیست ماهگی از همه بیشتر ترجیح میدی و همش سرت تو کابینته و بسته هاشو میاری بیرون و به من میگی مامانی کامونی بپز (ماکارونی) وقتی هم که من توجه نمیکنم خودت میری قابلمه کوچولوت رو میاری و میذاری رو اجاق بسته ماکارونی هم میزاری روش تا واسه خودت ماکارونی بپزی . الهی دورت بگردم که از الان آشپزی میدونی. ولی واسه مامان هم بد نشده چون هر وقت که میبینم نمیتونم بهت راحت غذا بدم و از غذا فرار میکنی برات ماکارونی میپزم و بی دغدغه میشینی و میخوری البته به طرز فجیح. چون بعدش باید کل لباست عوض بشه ه...
14 آذر 1391

عرشیا بدو پیشی بدو.

نازنینم چند روز پیش من و تو بابایی دیدیم آسمون آبی و هوا خیلی خوبه گفتیم بریم بیرون که ناز پسر یه هوایی بخوره و تو پارک بازی کنه  وقتی که رسیدیم پارک جنابعالی یه کوچولو بازی کردی و در حین بازی یه گربه بدبخت رو دیدی . حالا مگه یه جا بند میشدی . هر جا گربه میرفت تو هم دنبالش بودی منهم دنبال تو و باباهم دنبال من خلاصه تموم ساعت یا تو دنبال گربه بودی یا گربه دنبال تو خلاصه ماهم بعد از کلی اینور و انور دویدن با هزار کلک از پارک آوردیمت بیرون تا شاید گربه یه کم آروم بگیره. ...
14 آذر 1391

حکایت پسر شجاع.

سلام نازنین مامان ،چند وقتی میشه که کمتر میتونم بیام و از شیرینکاریهات بنویسم ،آخه جدیداً اونقدر شیرینکاریهات زیاد شده که تمام وقت مجبورم آب قند بخورم.  حالا چند تا کارهای خارق العاده جنابعالی رو نشون میدم تا دوستای خوبی که میگن چرا پیدا نیستی تو رو احساس کنن هر چند میدونم همه هم سن و سالهای تو همینجورین. عرشیا در سطل زباله: عرشیا در حین موزیک زدن اونهم با این آلات موسیقی:  عرشیا داور میشود البته داور فوتبال دستی فقط یه کوچولو زمین بازی براش تنگه: خانه دل انگیز میشود. یکی بگه کدومشون عرشیاست؟ حالا عرشیا نیست . کجایی کجایی ؟اقا خوابش میاد دمکنی هارو برداشته و میخواد بخوابه اونهم گوشه اشپزخونه: ای...
15 آبان 1391

درس و مشقم تموم نمیشه...

گل پسرم ، تازگیها یاد گرفتی که باید هر روز مشق بنویسی و کتاب بخونی اونهم به روش باستانی. کتابها رو از روی شکلش میخونی و مشقهاتم به روش میخی رو دیوار مینویسی وقتی هم بهت میگم عرشیا چی مینویسی هر جایی رو یه جور معنی میکنی زیر اوپن باباجون زیر آیفون توپ بازی کنج اوپن مامانی روی یخچال گل گل گل . هر کدوم جای مشخصی داره و سعی میکنی هرگز از درس و مشقت عقب نمیمونی . دیروز غروب هم که من و بابایی مشغول نصب طبقه برای اتاقت بودیم از فرصت استفاده کردی و کلی مشق و نقاشی کشیدی اونهم روی دیوار طوری که کل دیوار اوپن خط خطی بود که مامان مجبور شده با ابرو مایع ظرفشویی تموم دیوارو بشوره وقتی هم که دیدی مشقهات پاک شده رفتی سراغ لوازم آرایشی اول صورتت رو نقاشی کر...
23 شهريور 1391

همدم مامان

پسر عزیزم  این روزها که از سفر برگشتیم احساس میکنم که تنها همدمم تو هستی اگه تو نباشی نمیدونم روزهام چه جوری میگذره . تو باعث میشی که احساس تنهایی نکنم هم با کارهاو حرفهات هم با شیطونیهات . مامان قربونت برم مونس روزهای تنهاییم شدی. فرشتهء من توی این مدت که نتونستم درست  و حسابی به وبلاگت سر بزنم احساسا گناه میکنم ولی هر آنچه که از اون روزها یادم میادو برات مینویسم که بهترین روز تولد باباجون ٥مرداد بود اون روز من و تو باهم رفتیم خرید من بهت میگفتم عرشیا تندتر وقتت نداریم تو هم تند تند میدویدی انگار میفهمیدی باید زود خرید کنیم و برگردیم خونه بالاخره یه کادوی کوچیک یه کیک فسقلی خریدیم و برگشتیم خونه هیچ وقت یادم نمیره تو خونه بدو بدو ...
21 شهريور 1391

سلام عشق مامان

عزیز دلم سلام ، گل پسر میدونم وقت یکه این تاریخ از پست رو ببینی میگی پس توی این روزهایی که گذشت کجا بودی مامام که برام هیچ خاطره ای ثبت نکردی، مادر جون من هم شرمنده ام چون هم لپ تاپ خراب شده بود هم تو بزرگتر شدی و به من فرصت وبلاگ نویسی نمیدی و همش میخوای خودت با کامپیوتر بازی کنی. منهم که فقط باید حواسم به تو و شیطونیهات باشه . خلاصه مادر جون برات بگم که الان که این حرفهارو مینویسم اردبیل هستیم و تو با عمه سولی رفتی بیرون . قبل از اینجا هم رفتیم لاهیجان  و اونجا کلی بازی و شادی کردی و حالا هم که اومدیم اردبیل شیطونتر هم شدی . کلی کارها و حرفهای تازه توی سفر یاد گرفتی و من خیلی خوشحالم که گل پسرم اینقدر باهوش و نازنینه الهی دورت بگردم ک...
11 شهريور 1391

تو بی نظیری

تو بی نظیری                 توبی نظیری                                      خدا هنوز بهتر از این نیافریده تو بی نظیری بخدا                             تو بی نظیری           &nb...
9 تير 1391

شیرین تر از عسل

سلام پسر نازم ، امروز از اون روزهایی که دلم میخواد کلی برات حرف بزنم و از شیرین کاریهات بگم ، آره مامان جون تو انقدر شیرین و بامزه شدی که هرگز فکرش رو نمی کرذم ، هر روز یه حرف تازه یه کار تازه و یه روز تازه با هم داریم . تازگیها هر کس یه کوچولو اذیتت کنه فوری اولیاتو براش میبری یعنی تند میای پیش من و میگی ماااامااااااانییییییییییییییییی .منهم واسه رضایتمندی جنابعالی میگیرم و میبوسمت .کلی هم توی مجتمع رفیق پیدا کردی کارت به حایی رسیده که بچه ها میان ودرب میزنن و میگن عرشیا میاد بازی آخ که بمیرم اینقدر طرفدار داری . از ترس که نمیتونم ببرمت توی محوطه کلی دختر دورت جمع میشه و همه یا دوست دارن ببوسنت یا بغلت کنن. قبلا تعامل رو خوب بلد ...
30 خرداد 1391