عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

روز جهانی کودک

روز جهانی کودک ، توی مهمدمون یه مراسم خو ب داشتن که همه دعوت بودن باید دوتا بادکنک هم تزئین میکردم به نام بادکنک آرزوها وبا خودم میبردم که با بقیه بچه ها بعد از یه آرزوی خوب بفرستیمش هوا . من و مامان بادکنکها رو خوشگل کردیمو با بابایی رفتیم مهد که تو مراسم شرکت کنیم .امااااااااااااااااا من یهو چشم خورد بع غرفه پاپ کرن دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم کلاً پیش خاله سارا(کمک مربی) بودمو پاپا کرن میخوردم ان توی تموم عکسها هم کاملاً واضحه . راستی ما غرفه کاردستی و نقاشی و نمایشگاه نقاشی و موسیقی و مسابقه و خیلی چیزهای دیگه هم داشتیم .خلاصه خیلی خوش گذشت: غرفه پذیرایی: غرفه نقاشی: غرفه کاردستی: ...
8 دی 1393

عرشیا و مهد کودک

من روز اول شهریور به همراه مامانی به مهد کودک رفتم مامانی انقدر ذوق میکرد که انگار من دارم میرم دانشگاه کلی تشکیلات و دوربین و سلام و صلوات که چی ، عرشیا میره مهد. اما بعد از گرفتن دو تا عکس اونهم به زحمت ،دست کوچولوی من موند لای درب ماشین و جیغ و داد و هوار که بیا و ببین کم مونده بود مامانی غش کنه خلاصه منهم با گریه سوار ماشین شدم و رفتیم ، مامانی هم دیگه حس و حال عکاسی نداشت آخه اندوشک (انگشت)کوچولوی من خون اومده بود. اما با همه اینها مهد و خیلی دوست دارم عاشقشم کلی کلمه های انگلیسی و شعروداستانهای نمایشی یاد گرفتم که واسه مامان و بابا اجرا میکنم ولی اسم دوستامو نمی دونم آخه خودشون باید بیان اسمشون رو به من بگن ،خلاصه این روزها هم خوب میگ...
23 شهريور 1393

دوری منو ببخش

سلام پسر عزیزم ببخش که مامان خیلی دیر به وبلاگت سر زدم . حالا چند تا عکس از روزهای گذشته میذارم تا خاطراتت ناقص نمونه: خوابیدن به روش دایی حسن با رکابی: سیزده بدر در راه شمال - تهران (رستم آباد) بارش برف در فروردین ماه 1393 (ارتفاعات لاهیجان) در حال آزمایشهای مختلف روی ماهی نوروز که بیشتر از دو ساعت زندگی نکرد: عرشیا خوش تیپ:   ...
8 خرداد 1393

سی و هفت ماهگیت مبارک.

پسر عزیزم اول تولدت رو بهت تبریک میگم. ببخش که مامان نتونستم امسال برات تولد خوبی بگیرم . فقط چون خیلی خوشحال بودی و اصرار میکردی یه کیک گرفتم و شمع گذاشتم تا پیشت بد قول نشم . آخه قبل از فوت بابابزرگ بهت قول داده بودم که تولد کفش دوزکی برات بگیرم اما متاسفانه این غم بزرگ کمرم و شکوندو انگیزه رو از من گرفت . گل نازم امروز که به وبلاگت نگاه میکردم دیدم یک ماه  از سه سالگیت گذشته و من تازه به خودم اومدم تا یه تبریک بهت بگم . پسر نازم امیدوارم صدو بیست ساله شی. راستی امروز که مصادف شده با وفات حضرت فاطمه مامان نذری که برات داشتم رو بجا آوردم و خدا رو شکر چهار سال تونستم نذرت رو ادا کنم . یا فاطمه پشت و پناه خانواده سه ...
14 فروردين 1393

من بی پدری ندیده بودم ، سخت است کنون که آزمودم

  بنال ای دل که من بابا ندارم به سر آن سایه طوبی ندارم بنال ای دل شدم تنهای تنها انیس و مونس شب‌ها ندارم بنال ای دل که شادی از دلم رفت چو غنچه خنده بر لب‌ها ندارم     روی یک تخت چوبی، بد حال، چشمهایی که گودتر می شد اشکهایی که حلقه می بستند، قرصهایی که بی اثر می شد عصر یک روز سرد زمستان، آخرین سرفه در فضا پیچید آخرین برگ از درخت افتاد، پدر آماده سفر می شد         چه شبها تا سپیده درد کشیدی ندای یا علی، یا رب کشیدی بخواب آرام، پدر جان در مزارت که پایان شد تمام دردهایت     &nb...
18 اسفند 1392
12051 0 14 ادامه مطلب

عشق مامان و بابا

کلا با این عکس حال میکنم . بوس بووووووووووووووووووس بوس بوس بوس عرشیا وروز برفی بازی با دوستان که یک تنه حریف همشون بودی. ایجوری خالی کردن فرقون پر از برف رو خودت... اینجوری پلیور و کلاهی که مامانی بافیده با فیگورهای زیبات.ایجوری قویترینی. ایجوری درسخونترینی. ایجوری موقع غذا وقتی تی وی روشن باشه ماتت میبره .اینجوری بعد از کلی صدا زدن غذا رو نشونم میدی. اینجوری ...
16 بهمن 1392

روزهای من

سلام به همه دوستای مثل خودم کوچولو: من و مامانی هر روز باید بریم تو اتاقم و کلی کتاب بخونیم .البته مامان جون برام میخونه و من هم تکرار میکنم . تازه کلی از کتابهامو حفظم و از رو شکلهاشون داستان رو تعریف میکنم . از شعرها که نگو و نپرس تند تر از مامانی میخونم و مامان رو خوشحال میکنم . از ماشین بازی و خونه سازی که کم نمیارم . بعضی وقتها مامان میگه عرشیا لطفاً بسه. اسباب بازیهاتو جمع کن . منهم میگم لطفاً بسه نیست!!!!! مامان بد من عرشیا نیستم آقای پلیسم الان تورو جریمه میکنم میبرم زندان.بعد هم یه برگه جریمه مینویسم و به مامان میدم. در طول روز کلی مامانی جریمه میشه . اما وقتی میبینم واقعاً مامانی خسته شده میرم و بوسش میدم میگم . عرشیا چه پ...
29 دی 1392

مامان شب یلدا رو بیار دیگه...

مامان میگه امشب شب یلداست باید باهم بریم خونه پدربزرگ تا دور هم بشینیم میوه و آجیل بخوریم و قصه بخونیم و شادی کنیم و بعد هندونه بیاریم وسرشو ببُریم و با هم بخوریم ولی چون خونه مادربزرگ خیلی اون دور دوراست پس من و تو و بابایی باهمدیگه شب یلدا رو جشن میگیریم. من هم از صبح به همه زنگ زدم و گفتم : هندونه بیار قاچ کنم       لپتو بیار ماچ کنم خلاصه شب شدو بابایی اومد خونه و برام کلی خوراکی گرفت من هم به کمک مامان میز شب یلدارو چیدم وهی به مامان میگفتم مامان جونم شب یلدارو بیار دیگه  مامان هم هی میخندیدو میگفت این شب یلداست دیگه پسرم ،به هرحال ماکه نفهمیدیم کی کجاست و یلدا کدوم بود ولی به م...
3 دی 1392